رسيدن به امروز را ساده نرسيده ايم.

اين سالها، هر روزش، بر تمامي خانواده، سخت و دردآور گذشت، از پدران گرفته تا فرزندان، حتي مستغلات و مايملك خانواده نيز از آوار شب، رهايي نداشت.

خانواده، تفسير رنج شده بود. رنجي كه علاقه و احساسش را نشانه گرفته بود.

پدران در جستجوي خويش، هربار كه قصد اقامت در حريم امني نمودند، شبروان، خيال از انديشه، خواب از چَشم و آرامش از لحظه هايشان دزديدند.

سرنوشت از كينِ بودن، خشمِ داشتن و غمِ خواستن، كريه ترين پرده هاي نمايش را رونمايي ميكرد و هرگز به تكاپوي اميدشان، روي خوش نشان نداد.

 خانواده، هر بار كه غرورش را زخمي ديد، سر عشقش را بريد.

مايكل، هربار كه توانسته به خشكي، به زندگي بازگردد، چيزي براي نگراني، حديثي براي غصه دارد، حتي اينروزها كه سايه به سايه با تقدير، پشت به پشت فلك، براي داشتن سهم ساده خواستنيِ خويش، ميجنگد.

خواهر خانواده را مرده بپنداريد.

مادرِخانواده نميدانم شايد هرگز اين كاراكتر را نخواهيم داشت.

بوناسرا، تنها ميكوشد در مسيرهاي انزوا، كنار هر آبگير فصلي، لبي تر كند، لختي عطش تنهايي اش را فرو نشاند و با رسيدن پرتوهاي روز، نه به زندگي، به زنده ماندن بيانديشد.

مادر پدر خوانده، در پايان آنهمه فريب، در فراي آن همه تنهايي، روزهاي شناختن مرد باقيِ زندگي اش را ورق ميزند.

تامي، فارغ از رسيدن فصلهاي بزرگسالي، اوابل جواني اش را سرخوش از دلبستگي هاي دور در جستجوي نام، ميگذراند.

و من، تنهايم.

اما آلفردو ي بابا،

امروز روز اوست، امشب، شب اوست، تا اطلاع ثانوي، تمام همت خانواده، رستگاري اوست.

آلفردوي جوان، امروز، در شهر بلبلان نغمه خوان، شيرين سخنان شيرازي، به آنسوي زندگي، به حقيقت معطري به نام دويكديگرشدن، واصل شد.

اي خدا، اين وصل را هجران مكن

 سرخوشان عشق را نالان مكن

خانواده سببي ام، امروز رويدادي را تجربه كرد كه تمام عمر منتظر تكرار خوشايند اتفاق آن است. آلفردوي ما امشب، مرد شد. به راستي اين خانواده، اين همه راه از سيسيل نيامده كه بازنده باشد. لااقل تا اينجاي بازي روزگار، ما يك برنده داشته ايم. آلفردو، با رساندن آرزوهاي خود به واقعيت، فصل تازه اي را بر دفتر ايام خانواده افزود. آغازگر طرحي تازه، روشي نو و آينده اي نو، روشن و شاد.

براي مرد شدن او، به افتخار همسر او، مي ايستيم و تمام همت خودمان را براي خوشبختي او و همسرش، هديه راه سرنوشتشان خواهيم كرد.  خانواده امروز براي او ميجنگد، در سرنوشت او تكامل مي يابد و براي او ميكوشد.

باشد كه ارمغان همت خانواده، سرنوشت آنها را سراسر خوشبختي و غرور بنمايد.

براي شادي او، شاد هستيم.

 براي خوشبختي او، هم قسم هستيم.

براي برقرار ماندن غرور خانواده، ميميريم.

......

پ ن:

۱) برای زنده بودن کافیست هوا را نفس بکشی، اما برای زندگی کردن، باید حضور كسي را تنفس کنی.

۲) قرار بود ننويسم، زماني تعهداتي داشتم كه داشتنشان تغيير حالت داده و پيچيده شده اند. نوشتنم در طول همان ننوشتنم است چراكه براي كسي نوشته ها انتقال يافته اند وبلاگ ديگري و اينجا از روال گذشته بصورتي بر همان منوال اما خالي از اشاره به كسي خواهم نوشت. زنده بايد ماند.

نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۹ساعت ۹:۳۹ ق.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>