دایره که باشی، جهانت که گِرداگِرد باشد، زاویه نداری، کُنجِ خلوتی نداری.
دچار سرگیجه میشوی. عاقبت نفله میشوی.
این روزها، مداوم زاویه ای خلوت به جهانِ زندگی من افزوده میشود.
گوشه ای که میشود در آن بی باک ترین بود.
خلوتی که میشود در آن شادترین بود.
زاویه ای که میشود در آن آرام ترین بود.
گاهی به لطف آنچه که نامش تعلّق است، جهان جای بهتریست.
تازه میفهمی زندگی گاهی لمس ظرافت یک دستِ دیگر است.
تازه میفهمی زندگی گاهی تلاقی فریبنده یک چِشمِ دیگر است.
تازه میفهمی زندگی شاد این روزها، تنها یک دلیل دارد، داشتن آنچه تاکنون نداشته ام.
آنگونه هرگز نخواسته ام، نداشته ام.
تعلّق به یک دوستداشتنِ مطلق.
خدا، که نَرو نیست به عاشقیت.
تمامِ جهان، سر به سر، کران تا کران، پشتیبانِ خواستن من، یاورِ داشتن من شده اند. سلیمان شده ام.
دانی که مرا یار چه گفتست امروز
جز ما به کسی در منگر، دیده بدوز
از چهره خویش آتشی افروزد
یعنی که بیا و در ره دوست بسوز
......
پ ن :
۱) گاهی که میگویی دوستت دارم، یاد دختر شیرازی سوته دلان می افتم: میگن میخوادت، میگم من باید بخوام که میخوام، خواستن اون دیگه حکایت خودشه و دلش
۲) فقط وقتی میان انبوهی از آدمهای یک گروه، تو، تنها تو، تمام وقت شادترین بودی، معنای تعلّق را میفهمی.
هوای حوا را دانلود کنید
خواستن، همواره به داشتن می انجامد.
رسیدن، همواره به سکونت می انجامد.
من که میخواهمت، برای داشتنت به رسیدن می اندیشم، رسیده که باشم، به ماندن میپیوندم.
لایقِ سکونت که بشَوی، مجاور میشوی.
پرده های محال می افتد، حماسه ی یکدیگر شدن، خلق می شود.
چَشم ها بِسان دو یَشمِ بلورین، در صدف عفیف خواهش، به تبسّمی تازه، پیرایش میشوند.
حرف ها بِسان دو پیچک نورسته، در کَمرکِشِ ساقه، سینه به سینه یکدیگر، به آغاز یک شکفتن ابدی میرسند.
دست ها بِسان دو خط موازی، در امتداد حجمی تنیده در هم، به آنسوی یکدیگر، پل می شوند.
... و شیارهای موّرب، در حریم اختفای شرم، مماس میشوند، خیس میشوند، بوسه میشوند.
روزگارم خوش نیست.
این روزها، شدید پرت و پلا شده ام. بدجور لول شده ام، ناجور شده ام. مانده ام روی دست خودم، نه عاطل و باطل که فاش شده ام از طراوتی که به جانم ریخته اند، از حلاوتی که به جانم داده اند، شهامتی که به جانم سپرده اند. در انحنای نامتناهی خوشی ها، سرگردانم، مَستِ لایعقل از این شراب همساله ام. منتظر به هر آوا، نگران به هر ندا، من از او سرشار زایش شادی ام. ناف خوشی هایم را نبرید، نمیخواهم زاده ی درد باشم.
به آسانی، در آستانه کهنسالی، به لطف آنچه که نامش دلبستگی ست، فریب میخورم، کودکانه، به فراموشی ایده هایم دلخوش میشوم، به گفتن دوستداشتن محتاج میشوم، به شنیدن دوستداشتن، نیازمند میشوم.
وفادار است که میپندارد به جادوی کلام، میشود بر جان ها حکومت کرد.
... امّا، میترسم. این همه داشتن، به خواب می ماند. اصحاب کهف هم بالاخره از خواب برخاستند. نه آنکه به پایان بیاندیشم، نه، از آغاز نشدن، از به انجام نرسیدن، میترسم. کسی در نشیب این صحرا، کسی در کناره این کوی، کسی در فراز این کوه، برای نرسیدن من، چلّه ننشسته است، کسی در کمین خوشبختی من نیست، کسی در کامم، زهر نمیریزد، کسی در اندیشه ام، پلیدی نمیکند. کسی جز خودم، نمیتواند تو را از من بگیرد. از خودم میترسم.
برای کشتنِ خودم، به عنایت کردگار (جج)، به لطف امام (ع)، به دعای تو محتاجم.
.... امّا، رویا میان بستر خویش، رها در هوای مطبوع اعتماد، آرمیده در آغوش دوستداشتن، از مهر آبستن می شود، زندگی را میزاید. امیدوار به آنکه تلاشِ دوست داشتن، زندگی را بسازد.
روزگارم خوشایند است.
بانگ شُعَيب و ناله اش، وان اشك همچون ژاله اش چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمي بخشيدمت وز جرم آمرزيدمت فردوس خواهي دادمت، خامُش، رها كن اين دعا
گفتا نه اين خواهم، نه آن ديدار حق خواهم عيان گر هفت بحر آتش شود من در رَوم بهر لقا
گر رانده آن منظرم، بستست ازو چشم ترم من در جحيم اوليترم جنت نشايد مر مرا
.....
پ ن :
1) به من گفت بیا، به من گفت بمان، به من گفت بخند، به من گفت بمیر. آمدم، ماندم، خندیدم، مُردم.
2) همین قدر که هَستی، برای هفت پُشت خواستن من کافیست.
3) هر که رفت، پاره ای از دل ما را با خود برد، اما او که با ماست، او که نرفته است، از او بپرسید که چه میکند با دل ما.
خالی را دانلود کنید
غلامِ چَشم آن تُرك ام كه در خوابِ خوشِ مستي
نگارين گلشنش، روي است و مشكين سايبان، ابرو
وقتی چشمی تو را نمیخواند، مَحرمیت کلام از مقتضی به اقتضا، حواله میشود.
میشود به آسانی یک تنفس ساده، حرف های محال زد.
میشود به آسانی یک قدم ساده، کارهای محال کرد.
میشود به آسانی یک آرزوی ساده، خواب های محال دید.
وقتی دانه باشی، از منقار پرنده ای رها، به خاکی متفاوت، که هجرت کرده باشی، باید دستهایت را برای لمس خاک، به روی سرما، بگشایی، باید پاهایت را برای یک رفتن ابدی، آماده کنی.
آرام و صبور، رنج بکش.
از زمین بجوش. از هر شکاف، فوران کن.
ساقه بیار، درخت شو، سایه بساز، میوه بده.
هر وقت که میروم، هر وقت که میآید، تفاوتی شگرفی میآفتد.
هر روز با یک بوسه ی ناممکن، هر زمان با یک قصّه تازه، واقعیتر میشوم.
حادثه قَد نمیدهد، آنقدرها قمارِ عشق نمیکنم، که برای فردا، عشقی برای باختن نمانده باشد.
در هر لحظه شانس خودم را می سازم که این شرافتمندترین میدانِ آمایش من است.
ترسان، عشق بوَرز، بی مهابا، دوست بدار که گاهی، حتی به استقامت نازک یک تار گیسو، میشود اعتماد کرد.
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چَشم بیمارت، هزاران درد برچینم
.....
پ ن :
1) از امروز:
تماشا کن، تماشا کن
چه بيرحمانه، زيبايي
2) وقتی سی مرغ به بالای قاف رسیدند تا به دیدار سیمرغ بشتابند و او را سلطان خود کنند، نه با سلطانی که لباسی نامرئی پوشیده بلکه با تصویر خود در آینه روبرو شدند.
3) گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو
تا بدانجا برمت که می خواهی
زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری
هر اندازه که خسته باشی یا دریای زندگیت طوفانی باشد
ادامه مطلب
بر بالینِ آقاجان، در غروبِ شبی از پیِ تمامِ یک روز لمسِ رویا، در خلوتِ راهروی بیمارستان، به انعقادِ کلام، مسرور در شعفِ هَماگوشیِ شبانه، آبستنِ عشق شدم.
خدا، مرا بیش از تمام وقتهایی که بنده اش بودم، بنده نوازی کرد.
میشود که مرد را به طنینِ خوشایندِ دوستداشتن، خطاب کنند و شوریده نشود.
میشود که مرد را به خلوتِ لطافتِ خواستن، میهمان کنند و سرگشته نشود.
میشود که مرد را به سودای وَصلتِ شمع، مژده دهند و پروانه نشود.
در گذار سرنوشت، زیر نقطه تیز پرگار، روی محورِ هستی، زیر بارشِ پُر خواهشِ بارانِ رنج هایش، دوستم داشت.
ببین چه کرده ای که قلبم تا حلقوم بالا آمده است ...
باید که تو را مییافتم، باید که به تو میآویختم، باید، تنها با تو، تنها تا تو، میآمدم، ویلانه، رَدا، افکنده از دوش، گیوه، هِشته از پا، جامه، کنده از تن، باید از صفا تا مروه ی تو، در طَلب، سعی میکردم.
همواره، به شرافتِ پاکی ات، کنارِ کوی تو، کلاهِ تباهیِ سالیان دور بر سر نهاده از شرم، گدایی عشق باید کرد، بانو
(دلم، سیب میخواهد. همین الان. روی همین صندلی پلاستیکی سفت، در همین بیمارستان شفا)
در ابتدایِ خوابِ تو، در امتدادِ بیداریِ من، به غصه ی نداشتن، قیامتِ بغض در حنجره ام، زهر میپاشد.
دلم، غرق شدن در وسعت دریای بی ساحل وجودت را میخواهد.
تمامِ ناتمامِ من، با تو تمام میشود
بغضم نمیترکد، سکوت در خَمِ خود میگیردم.
دلم، گریه میخواهد، عقلم، جیغ میخواهد.
در میانِ جوارح تو، میانِ هر ضربان، میانِ هر ساقه حیات، میان هر تار گیسوی تو، میان هر مُژه چَشمِ تو، چیزی برای خواستن، چیزی برای داشتن، برای پرستیدن، وجود دارد.
دلم برای تمامی آژنگ هایت، تنگ شده است.
مرد که باشی، با درد که هم قاقیه باشی، عاشق که بوده باشی، تحمل دوستداشتن که یافته باشی، بی چَشمداشت، سرشارِ آرزویی، برای یک خواهشِ گفتن، وقتی همیشه انتظار شنیدن داشته باشی.
وقتی این همه رویا در کوله بارِ من باشد، دروازه ی بهشت پیشِ روی من است، از آنسوی دیوار، تمامِ کَسی مدتهاست از من، تنها میخواهد قدم بردارم، مروت نیست اگر دَوان، تا طواف او، حَج نگذارم.
کوچ میکنم از میان این جنگل نداشتن ها، بِسانِ رود، به سویِ دشتِ داشتنِ تو.
در آنسوی دیوارِ بلندِ محالاتِ سر به فلک کشیده، بسان سیمرغ، آشیانه بر قافِ احساس تو، خواهم ساخت.
وقت آن است که برای تو، تنها تو، بمیرم که وادیِ قبل از وصال، فناست.
سه کبریت در شب یکی پس از دیگری روشن میشود
اولی، برای اینکه چهره ات را بی هیچ کم و کاست ببینم
دومی، تا چَشمانت را نظاره کنم
و آخری، تا تماشا کنم دهانت را
و تاریکیِ فراگیر، که همه آنها را به خاطرم بیاورم
وقتی در آغوشت می گیرم
....
پ ن:
1) از آن نترس که زندگانیت پایان پذیرد، از آن بترس که هرگز آغاز نشود .
امشب دلم میخواهد تا صبح، ورق بخورم روی میز خاطرات، در هوای حرفهای عاشقانه ام با تو، از آغاز:
¬ تو دختر بوستان، لیلانه در جذابیت بهارنارنج، من پسر کوهستان، مبهوت در حجمِ سخت پائیز، باید که برای یکدیگر غریبه باشیم. دو جهان، دو جغرافیا، متفاوت. تو به آسمان میروی، تا در شاخه ها، به سیب، منتهی شوی، من به زمین میرسم، تا در صخره ها، به سنگ، بپیوندم. میخواهم یه نبرد باخته رو بجنگم.
¬ تو همیشه دختر بوستانی و عطراندود باران و در صبحگاه زندگی و انار ترک خورده دلت، خواستنی. خودت که باشی، انگار که همیشه باشی، هستی و خواهی بود. عشق با نخواستن می آغازد، هر آغازی، با نفی آنچه با آن می آغازد، آغاز می گردد.... منم این هفته گلاب دره می خوام، لعنت به شمال که نمیشه دو هفته پشت سر هم اَزَش دور شد.
¬ خوب اگر من در اون شب، کار درست رو انجام نمی دادم و یکراست و پی در پی از عشق میگفتم، الان در جغرافیای متفاوت خودم، اینقدر حال عشقولانه ام، افتضاح و دوستداشتنی نبود. البته واسه من مهمه که یادکرد مفتضحی از خودم به جا نذاشتم (یاد سُرفه هات افتادم) که خاطر فریبایی رو مکدّر کرده باشم و مهمتر اینکه من یه عشق کوچولو اما طولانی میخواستم و شانس آوردم که الان دارمش و نگه میدارمش، تنها. توی زندگی همه مردها، سه زن وجود داره که بودنشون همیشگیه و هیچوقت فراموش نمی شن، مادر، اولین دختری که عاشقش میشن و همسری که بعدها باهاش زندگی میکنن. این وسطا بقیه بیخودی چشم انتظارند.
¬ العاقبه للمتقین... این اولین چیزیه که پس از یک شب با لحظات دوستداشتنی کاملاً WOW از ذهنم گذشت، همین دو کلمه، باز امشب من و تو، کاملاً دور از انتظار، هنوز در دو جغرافیای متفاوت با این تفاوت که از آسمانِ تو به زمینِ من، تحتِ بالِ مدارات مدولاسیون با زوایای مولتی پلکس شده، سیگنال آمد. کوتاه و برای همیشه میگویم: نمیتوانم همیشه بهشتی از شادی باشم که بهشتِ بی رنج، جای کسل کننده ایست، اما میتوانم به نام خانواده قسم بخورم که اعتقاد دارم که همیشه میان جدایی، نه من، نه تو، این عشق است که تنها می ماند و این تنها ترس من است
¬ هفت لحظه مانده به پایان تاریخ یک زندگی، هفت لحظه تا مرگ یک انسان، زمانیست که همه ما تمام حوادث زندگی خود را مرور می کنیم. تصاویری از سرگذشت ما، اسلایدوار از برابر چشمان ما می گذرد و در پایان همه با آهی سرد متمایل به حسرت، میمیریم. امشب، تمام شخصیتم را به لجن کشیدی، تمام زندگی ام از برابر دیدگانم گذشت، تا به حال کسی اینگونه بی پروا نداشته ام، به احترام، برای بار دیگر خود را به قضاوت نشسته ام، چیز تازه ای، حس دیگری، آنچه منتظرش بودم. هر آنچه می خواستم. این رو بهت مدیونم، مرا از تو چاره نیست، مهراوه. خواستنت، حق محفوظ در زندگی شخصی من است. اوهوووووم؟
¬ مابعد سکوت، سراسر نور است. چشم ها به دیدن دوباره گرم می شوند و زیبایی با شرم پاسخ داده می شود. دست ها به لامسه مجهز می شوند و احاطه ابعاد دیگری، آغاز می شود. لب ها به بزاق لذت آغشته می شوند و جاذبه آفریده می شود. تو آمده ای و اهمیت هر چیزی در نگاه من با معیار تو، پیمانه می شود و عظمت هر کسی در رفتار من با مقیاس تو، مقایسه می شود و خواستن در یافتن تو به پایان خویش می انجامد و داشتن با وجود تو به آغاز خویش می رسد و ماندن با حضور تو به ابدیت خویش می پیوندد.
¬ وقتی که تویی که دوستت میدارم، سیب دلت را از دسترس بوسه ی ابدی داشتنت، برحذر میداری، وقتی تویی که میخواهمت، جغرافیای دلت را از پویشِ سرخوشانه ام، تهی می کنی، رمقی نمیماند برای دستانم که بلرزند، دلم که بخواهد، چشمانم که بیابند، پاهایم که همراه شوند. فرداهای رفتنم، دور نیست. از حجم جغرافیای متفاوتم هجرت خواهم کرد، خودم و کوله باری از یادِ تو...... و هنوز، من خود را در آغوش گرفته ام، نچندان صمیمی اما وفادار. برای امروز کافیست، فردا، روز دیگریست برای خواستن و برای داشتن، برای تکرارِ خاطره تو.
¬ به تمام و کمال که معشوقه ات را ندیده باشی، از سرِ شوق وصال، به لکنت زبان، وصف سیمین رُخ راندن، به جانکاهی عظیمی مبدل می شود که سطر به سطر که خیز برمیداری، بر اِزدیاد غم انگیزش افزوده می شود. خدا که نباشی، سیب از بنده ات که دریغ نکنی، حوّا که باشی، هَوَس همراهی هَوَست را که دریغ نکنی، باران که باشی، منتظر خواهش زمین که نباشی، نیازِ خواستن، در تنها تو، متولد می شود و هَوَسِ داشتن در تنها تو، زندگی میکند. کاش همینگونه ها، بمانی، اینروزها کم اند، آنان که ماندگار خویشتن اند.
¬ مهراوه من، کسی از تو نمیخواهد به سرزمین بودن ها، کوچ کنی، حتی با اینکه میدانم اما نمیخواهم بدانم که میتوانی وقتهایی، بندهای سست عشق را یکی پس از دیگری بگشایی، تنها و تنها، فرصت داشتنت را از من نگیر. دلم، هوای لذت کرده است. دلم می خواهدت، رسیدنِ وقتهایی را مشتاقم که به چشمانی خیره شوم که امتداد نگاهشان، حدیث دو گوی مقدس وفاست. دلم می خواهد تا مرز ممکن، بی رخنه هجوم جدایی، در افسون دو شیار مورب، روی بوم درخشان صورتت، که ذات لذت از آبشخور فوران تسلیم آنها در حماسه پیچش دلخواه مجذورشان، خلق میشود، غرق حیرت شوم و کمی تجربه برای خالی نبودن عریضه خواهش تب دار. من هنوز تا همیشه، منتظرم، هر وقت از جهان که بیایی، زیر شولای یکنفره آرزوهایم، جایی برای تنها تو، نگه داشته ام. کاش میتوانستم به جستجوی تو بیایم، پشت پرچین آغازهایمان، روی زیلوی اعتماد مینشستیم و گوش به گوش، حرفهایی از جنس همدیگر می گفتیم.آنقدرها نزدیک که شمارش نفسهای گرمت، دقایق آرامشم را معین می کرد. کاش می شد، هرگز از چَشمانت، چَشم برندارم.
¬ برای نیازِ داشتنت که به نماز ایستادم، ارادت وجودت را به هزار ستایش مخلصانه، که به رکوع خواستم، تقاضای حضورت را به هزار ادعیه سر به مُهر، که به سجده خواستم، تکاپوی هبوطت را به هزار خواهش مکرّر، که به قنوت خواستم، به جان، تشهّدی به وصالت دادم، به لب، سلامی به دیدارت دادم.
¬ تمام یادآوردن ام، در دو گویِ مقدس و دو شیار مورّب، خلاصه می شود. انگار سالها به دیده، ندیده ام. تمام باورم، در لازم بودنِ همراه داشتنت، خلاصه میشود. تمام احساسم، در ابدی بودنِ دوستداشتنت خلاصه میشود.ترجیح میدهم، تمام نگاهم به تو باشد، باید، انگارِ زندگی ام را، رسیدن به تو ببینم، باید از همه چیز، همه کَس، همه نوع، همه، خالی شوم. باید ازینگونه امروزها بودنِ خود، خارج شوم. از تمام آنها و آنکه و آنچه روزهایم را بیهوده کشدار کرده اند، رها شوم. از ابتدا مهره بچینم، از ابتدا رویا ببافم، از ابتدا سقف آسمان آرزوهایم را بسازم. هرچه زودتر باید کوله بارم بسته شود، فقط خانه و خانواده را برای خودم برمیدارم، سبک، امیدوار، دلتنگ و سرود دوستداشتنت بر لب.. تبدیل به بایدِ زندگی من شده ای. من، تمامِ همین سیب را، میخواهم، هبوط، اول راه است. تمامِ تاوانش هرچه باشد، میپذیرم.
¬ به آسودگی، تلخی ممتد، مسلط میرود و میمانم با هرآنچه پُشته کرده ام از خواسته های مشروع که از همان لحظه ی انتها، به سبب جغرافیای متفاوت، نامشروع خوانده میشوند و تلمبار روی دستهایِ خواهشِ داشتن، وقتی که میخواهم و نمیخواهد، میبینم و نمیبیند، میگویم و نمیشنود، میشوم و نمیشود. تقصیر کسی نیست اگر حافظه تو قاصدک دارد، اما برای امشب کافیست.
¬ دلم شور می زند. فقط بالشتتیم به خدا
¬ به چیزهای تو می اندیشم، از سایه ات تا اخم ها و لبخندها و بالاخره تا خودت. میرسد وقت هایی که دلم تنها برایِ گفتنِ حرفی گرم، آکنده از دلهره، تنگ میشود، وقتی که همیشه، نیست، آن کسی که باید بیخواهش، همواره تنها به او، تنها او، بگویی: دوستت دارم
¬ وقتی سراپا "نه" میشوی، میخواهی خود را وارهانم. خواستی تا نطلبم، نخواهم. برای تو نوشتن را چگونه وارَهَم، برای تو نبودن را چگونه باشم، نمی دانم ... نمی خواهم. امروز باز هم ویرانم از تو، وِیلانم با تو. خروش درونم می آزاردم. صخره ات را کم دارم، برای رجعتی بی پروا، تا از اعماق بازگردم و به استقامت سینه ات بوسه دهم. به خدا درود فرستادم و نیاز برده ام، میخواهم درِ بهشت را بزنم. شاید کسی هست مرا از این همه ویرانی برهاند. دوست داشتن دلیل نمی خواهد، دل می خواهد.
¬ ایمان بیاور به برتری خود، بی ترسِ هرچه رنگ تملّق پذیرد، فروتنانه، رها شو، سروری کن. زندگي زماني به اتمام ميرسد که قدمهاي تو باز ايستد.
¬ مشهد الرضا (ع) حریمِ تمام خواستن هایم شد. دلیلِ تمام داشتن هایم شد. ضامنِ تمام حرفهایم شد. من، تمام فرصت نفس هایت را میخوام، تمام فرصت شنیدنهایت، تمام فرصت حرفهایت، تمام فرصت آرزوهایت، تمام فرصت زندگیت را میخواهم. تنها کنار تو، تنها تو
¬ دو طرح از یک طرز زندگی .... سلام میگویم، نیاز به عرش میرسد، فرش، تَر میشود. خدا، کنار پنجره، میانِ بودنِ رحمان و قهار، این پا و آن پا که میکند، معطل نمیگذارمش، لبخند میزنم. میپذیرم که شکفتن، سرآغاز پژمردن است. چشمانش را میبندد، پشت پلکهایش، ناامیدی نشسته است. میفهم که، باید از فصلِ مفهومِ داشتنِ کَسی، گذر کنم. به زندگی پرتاب میشوم. به خودم میگویم، تو زائر نیستی، بمان با سرود پذیرش مکافات بر لب. لایق حروف پایان شده ام. تقصیر هیچکس نیست اگر دست نیاز زمین به آسمان نمیرسد. هرگز، خسته نمیشوم، خواستِ خویشتن، مرا نمی هِلَد. اگرچه، ساده، فرسوده میشوم، آسوده، شکفته میشوی. جهان به نام تو مغرور میشود. من به یاد تو کامیار. برمیخیزم، حتی اگر نرسم، لااقل، دوشادوش تو، شاهد رستگاریت خواهم بود.
¬ حوّا را برای عشق آفریده اند، آدم را برای عاشقی. برای داشتن، باید خواست. باید رفت، باید شکست. باید، تنها، باید رسید. ماهیِ شرم، از شیار مؤرب سیمایِ دو یکدیگر، برایِ محصورگری تُُنگِ بلور آجین گونه ها، خواهش معصومِ لبریز شدن دارد، بی شک دو حصار خواستن نیز، باور دارد، آرامشِ مرتَعِ سبزِ وجودت را از هجوم خصم در فراگیری ابعاد، برآورده می کند.
¬ فصلهای خسته ام را ورق میزنم، بوسه، رویا را لمس میکند. بهار را میان حلقه دستانم، میفشارم. بلند میکنم. عطشِ رسیدن داری، مِیلِ بودن داری، حقِ داشتن داری، بِرِس. در متفاوت ترین جغرافیا، آفتاب، هم آغوشِ سایه می شود. در انبوهِ خار، سَرِ شاخه، شکفته میشوم. صدایی در گوشِ من میگوید: به دنبالِ باد مَرو. گذشت، فردا را بساز.
¬ مارچِلّو ماستریانی، تا همین اواخر، الگوی ساختاری زندگی من بود. هندسه زندگی، حجم غیر ممکنی نیست، چیزی سرگردان میان اَشکالِ در دسترس. دایره، وقتی خوش بودم، مثلث، وقتی عصبی بودم، مربع، وقتی فقط زنده بودم. به تنه درخت، به سینه کوه، به صخره دریا که برخورد کنی، در آغازِ یک گِیم، آبشاری از فراسوی محال که روی سَرت هَوار شود و تو بَد دفاع کنی و محروم از دنیای دیدار شوی، با خاکِ کوچه که یکی شده باشی، عظمتِ جغرافیای متفاوتت در تَرَکِ مختصرِ دیوار که خلاصه شود، تازه، سرشار زندگی میشوی. انبوهی از خواستن، غَمباد میگیری، تهی از داشتن میشوی. اورِکا، اورِکا... نمیخواهم ناپلئونی قبول شوم، این بار مُقرر نیست فقط پاس شود، قرار است زندگی شود. هرجا که ضرورت دارد، اندیشه خود را تغییر خواهم داد و به موفقیت خواهم رسید. ایمان دارم. زنی در رویا، زندگی من رو میبافه
¬ زمان می ایستد. دو حجمِ متنافر، یکسان، به ناممکن، سلامی دوباره میدهند. خدا، سوت زنان، خودش را به آن راهِ دیگر میزند. یاد تنهایی اش می افتد. کسی چه میداند، شاید تَر شده باشد. در پاسخ به یک خواهشِ بیصدای سایه، آفتاب، تا پای کوتاهیِ سایه، خم میشود. پیوند میخورد. سایه را بوسه میدهد، سایه، روشن میشود. حاملِ نور میشود. امسال، بی دیدار آغاز شد، تنها ادامه دار شد، جهان سر تا سر، جَماد بود. امسال، با دیدار تمام شد، باهم دامنه دار شد. جهانِ زیر و زِبَر، انسان شد. سال نو میشود. یک سالِ ..... سیب
¬ روزهایی نو بر جهان می گذرد. خدا به اندازه یک چُرتِ کوتاه، استراحت می کند. این روزها کسی گلایه نمی کند. آموخته ام که منتظرِ آنچه نداری، باش. همیشه حقیقت را در آغوش بگیر. زندگی سیب است، گاز باید زد با پوست. از میان صخره ها، در مسیر رود، دردآلود زخم ها به سوی آغوش دریا، سفر کن. در خانه ام، تنها. گاهی گرسنه میشوم، خسته میشوم، دلتنگ میشوم، دلم آشوب را تفسیر میکند. امّا به خود میگویم: وقتی قرار است در طوفان راه بروی، سَرَت را بالا بگیر. من در میان این همه هَستی، کنج خانه، کنارِ نیستی، درس میخوانم به جبران تمام سالهایی که نخوانده ام. تمام نوروزهای بعد از این را میشود شاد در آرامشِ هَست ها، گذراند اگر این نیست ها را به سلامت بگذرانم.
¬ تمام عمر، امید به تساوی نگاه ها نداشته ام. هرگز در وادی اعتماد، پلیدی، مرا به بوسه بر کُنج های خلوت نکشاند. هرگز از اشتیاق شراکت مهربانی، به التهاب هوس، نیازمند نبودم. همیشه پنداشته ام که عاشقیِ یک مرد، بی ارزش است. ساده تر از چرخاندن سَرت و دیدار تنهائیت، رها میشوی، مصرف میشوی، معاوضه میشوی، عاریه داده میشوی، دور ریخته میشوی. پس با خودت، تنها مدارا کن. اما همیشه میخواستم باور داشته باشم که همه فرداها، دیروز نیستند. کاش وقتی فصل محاکمه میرسد، از بارشِ شهادت، بی خواهش، تَر میشدم. میان حجم مژگانت، اندوه را چکه کن. گیسوانت را به دارِ بلندِ انزوا بباف. چشمهایت را به اولین عابرِ کور، ببخش. دستانت را به شاخه یک نهال جوان، بیاویز. پاشنه ات را با تمامِ تنهائیت، بر مدارِ مدارا، بچرخان. که سکوت را به هر نشانه، به هر اندوه ممتد، به هر نبودنِ مداوم، به هر نداشتنِ همواره، میتوانند تفسیر کنند، اگر ... عاقبت، کسی نگذاشت، باد، به خانه بخت برود
¬ زندگی، شبیه یک پِلک زدن ساده است. شاید فقط یک پِلک بیشتر، میتواند سرشار آرزوهای تازه باشد. میتواند، مَخلَصِ یک فصل تنهایی باشد و لابد، میتواند در آغوشِ حجمِ دوستداشتنت، باشد. (بوی سیب می آید. شاید خواب ببینم. بگذار پلکِ آخر، نیمه تمام بماند) تمام این توانستن ها، وقتی معنا دارد که صبح روز تولّدت، اولین پِلک را، اولین سَلام را، اولین نِگاه را، اولین سرآغاز صفحه دیگر عمرت را، چگونه سپری میکنی. کسی به راستی، به درستی نمیداند که دوستداشتن، چه تحمّل عظیمی ست. در هر حادثه، در هر هجوم، در هر رویداد، در هر حلقوم، در هر زخم، در هر عرق شرم، در هر فریادِ دریده، در هر وجود صلح، در هر مقام کرامت، در تمامی تبادلات زیست محیطی، حق حیات را به کسانی میبخشند که در مسیر پروردگار، سودای پرستیدگاری والا را، در منتهای لایبرنیت ذات خود، چون آتشِ مقدّس، شعله ورِ ابدی، نگاهبانی میکنند. سِپَرِ یک مرد جنگی، قلبِ معشوقه ی اوست. امروز زادم. برای یک پِلک بیشتر. فقط برای گفتنِ یک دوستداشتن، بیشتر.
همه خاطرات، قطرات اشکند
.....
پ ن :
1) عشق مثل یه پیرزن کوچولو و یه پیرمرد کوچولو می مونه که هنوز با هم دوست هستن حتی بعد از اینکه همدیگر رو خیلی خوب می شناسن.
Ring My Bellsرا دانلود کنید
ادامه مطلب
زندگی، شبیه یک پِلک زدن ساده است. شاید فقط یک پِلک بیشتر، میتواند سرشار آرزوهای تازه باشد.
تمام وسعت یک نگاهِ دوباره به لطافتِ مادر، تمام نیازِ دَرکِ دوباره استقامت یک پدر، میتواند یک نگاهِ بیشتر به تمامِ رفاقت یک برادر، یک نگاهِ بیشتر به مهربانی یک خواهر باشد.
لمسِ یک آرزوی تازه، فهمِ یک خواهش تازه باشد.
میتواند، عطش یک جستجوی ابدی را به پایان برساند.
میتواند، مَخلَصِ یک فصل تنهایی باشد.
و لابد، میتواند در آغوشِ حجمِ دوستداشتنت، باشد.
(بوی سیب می آید. شاید خواب ببینم. بگذار پلکِ آخر، نیمه تمام بماند)
تمام این توانستن ها، وقتی معنا دارد که صبح روز تولّدت، اولین پِلک را، اولین سَلام را، اولین نِگاه را، اولین سرآغاز صفحه دیگر عمرت را، چگونه سپری میکنی.
زاد، از عشق، زایش می یابد.
روایت غریبی نیست اگر زاده گان، در پی زایش عشق باشند. همه میدانند که عشق، در بیقراری، بَرقرارشان میکند.
و خدا گفت:
رازِ رسیدن همین است،
کافیست اَنار دِلت،
تَرَک بخورد
بوی دغدغه، مزه دلهره، حسِّ نداشتن است که مَرد را در آوردگاهی سراسر دژخیم، در دمادم حماسه ای خونین، در شُرُفِ فتحی شگرف، مبعوث میکند، می میراند، برمی انگیزاند.
در لفاف پیچیده از جمود جهالت، در پناه کوه دور از نگاه خداخواندگان، در خانه حکمران در نقاب آواره گی، در خونابه قربانگاه در صلیب شرم، در قعر پلیدی در حجاب معصومیت، تحمّل را فقط به زور عاشقی، سنجیدند.
در تمرّد سجده بر آدم، در فرود زخم بر فَرق آدم، در لمس شوکران بر جگر آدم، در هجوم سواران بر پیکر آدم، در تعارف مرگ بر کرامت آدم، تحمّل را فقط به زور عاشقی، سنجیده اند.
کسی به راستی، به درستی نمیداند که دوستداشتن، چه تحمّل عظیمی ست.
در هر حادثه، در هر هجوم، در هر رویداد، در هر حلقوم، در هر زخم، در هر عرق شرم، در هر فریادِ دریده، در هر وجود صلح، در هر مقام کرامت، در تمامی تبادلات زیست محیطی، حق حیات را به کسانی میبخشند که در مسیر پروردگار، سودای پرستیدگاری والا را، در منتهای لایبرنیت ذات خود، چون آتشِ مقدّس، شعله ورِ ابدی، نگاهبانی میکنند.
سِپَرِ یک مرد جنگی، قلبِ معشوقه ی اوست
امروز زادم. برای یک پِلک بیشتر.
فقط برای گفتنِ یک دوستداشتن، بیشتر.
.....
پ ن :
۱) نمیشناسمت، اما میخواهم وقتی بمیری که عشقِ کسی بودن را، تجربه کرده باشی.

ادامه مطلب
من رنگ پولك هاي برّاقم را
در قصه هاي ليزِ شاپري هاي مهربان
باختم
و هواي تو در غريبه گي ِ آب شش هايم
روي شن هاي ساحل ماسيد
دلم از تشویش، سرشار است، گمان نمیکردم این قصه از آغاز، هر لحظه اینگونه به پایان، نزدیک باشد.
تمام عمر، امید به تساوی نگاه ها نداشته ام.
هرگز در وادی اعتماد، پلیدی، مرا به بوسه بر کُنج های خلوت نکشاند.
هرگز از اشتیاق شراکت مهربانی، به التهاب هوس، نیازمند نبودم.
هرگز در بخشایش مهربانی، به چَشمداشت، آلوده نگشتم.
همیشه پنداشته ام که عاشقیِ یک مرد، بی ارزش است. ساده تر از چرخاندن سَرت و دیدار تنهائیت، رها میشوی، مصرف میشوی، معاوضه میشوی، عاریه داده میشوی، دور ریخته میشوی. پس با خودت، تنها مدارا کن.
اما همیشه میخواستم باور داشته باشم که همه فرداها، دیروز نیستند.
وقتی بی کسی ات را چون سیزیف بر دوشت نشانده باشند، تازه میفهمی پایانی برای مشوّش رویاهایت، وجود ندارد.
وقتی تنها، کسی را برای خودت تنها، بخواهی، مَجالِ داشتن، باغِ ناامیدان میشود، چشم در انتظار بهاری نیست.
کاش وقتی فصل محاکمه میرسد، از بارشِ شهادت، بی خواهش، تَر میشدم.
وقتی دلهره، تمام یک روز سرشار از دلخواسته ها، دوشادوشِ تمامِ کسی داشتن را، در حلقه ابدیِ بودن را، به آسانی گذاشتن خودخواسته یک نردبان، لب دیوار بلند گذشته ها، به سکوت وامیدارد، به بغض مینشاند، به خاک میکشاند، چیزی از درون تو را می کاود:
به هیچ بلندایی، هوسِ رفتن و صعود نداشته باش. به زمین گره خورده ای، هر چه اوج بگیری، نمیگذارند به قلّه برسی.
روی تمامِ سرودهای خواستنت، روی تمامِ حرفهای داشتنت، روی تمامِ حنجره گفتنت، خط قرمز بکش.
میان حجم مژگانت، اندوه را چکه کن.
گیسوانت را به دارِ بلندِ انزوا بباف.
چشمهایت را به اولین عابرِ کور، ببخش.
دستانت را به شاخه یک نهال جوان، بیاویز.
پاشنه ات را با تمامِ تنهائیت، بر مدارِ مدارا، بچرخان.
که سکوت را به هر نشانه، به هر اندوه ممتد، به هر نبودنِ مداوم، به هر نداشتنِ همواره، میتوانند تفسیر کنند، اگر ...
عاقبت
کسی نگذاشت
باد
به خانه بخت برود
.....
پ ن :
۱) قلبمو
ميزارم اينجا و ميرم
تا يه وقت تنهايي دورت نکنه
۲) اگر ما گریه کنیم که چیزی از دست رفته، اشکهایمان، جلوی دیدن ستاره ها را میگیرد.
روزی که از تو جداشم را دانلود کنید
وقتی تمام وقت های عاشقی، گره ماندگار نمی خورند.
وقتی تمام دلخوشی ها به دلمشغولی ها مبدل نمیشوند.
یار موافق تو که ساز ناهمگون جدایی کوک کند. مِزقون شیدایی به مضراب سوته دلی مبدل میشود.
وقتی روضه، خودِ تو باشی، گریه کن نداشته باشی، خودِ تو مصیبت باشی، منتظر روضه شب جمعه نباش.
صحرای کربلا شده ای، برادر، دو قطره اشک بریز.
شاید دلباختگی به من و تو بیاید، شاید هنوز برای من و تو جوانی مانده باشد.
حالت بغل بازی نیست، عادت عشق بازی ست. مرد را برای رنجِ عاشقی آفریده اند.
آنکه جوانی تو برزخ میکرد، طاقت ماندن تا قیامت نداشت. دوباره برای خودت، زندگی کن، دوباره برای کسی، بمیر.
هنوز میشود در انتهای التهاب، در پایان غلت بیقراری ها، در آغاز یک روز تازه، برخاست.
هنوز میشود در ابتدای یک طلوع تازه، در ابتدای یک شکفتن دوباره بود.
هنوز میشود به عدد تمام لحظه های مانده تا پایان، چشم به در، منتظر بود.
خاک در انتظار گذر از فصلِ تشنه گی ست، منتظر فصلِ خروشِ هامون
خدا هر روز در کاری ست.
خدا رو چه دیدی، شاید غصه رد شد
.....
پ ن :
۱) تنم را قحطی زده است
دور آخر را با من بزن
که من
هیچ لبخندی را
از پله های تاهل ام بالا نیاورده ام
خدا رو چه دیدی را دانلود کنید
تو نیستی
باد کرده ام روی دست واژه ها.
سکوت کلام سنگینی است بر لبانت
مواظب باش که دلباخته چه چیزی میشوی.
همیشه، به تداوم تمام لحظه هایی که گذرانده ام، به شهادت تمام رویدادهایی که سپری کرده ام، دلباخته بوده ام،
دلبسته ام، بر هر محال، بر هر ناممکن، بر هر ناشدنی، بر هر آنچه بسیاری می پنداشته اند که هرگز نخواهم داشت.
زندگی من همواره اینگونه در خواستنِ حقیقت گاهی هرچند خالی از واقعیت استوار است.
همیشه حقیقت را در آغوش بگیر.
زندگی سیب است، گاز باید زد با پوست.
آموخته ام که منتظرِ آنچه نداری، باش.
از میان صخره ها، در مسیر رود، دردآلود زخم ها به سوی آغوش دریا، سفر کن.
همواره مهاجر بوده ام در مسیر آفتاب، سایه ای فروتن و همیشگی.
همواره در اقیانوسی به پیش برو که هرگز باد موافق تو، نباشد.
چون باران باش. بی خواهش، ببار
روزهایی نو بر جهان می گذرد.
همه در تکاپوی دیدارند. همه ندیدن های تلمبار شده را تند تند میبینند.
تنگِ یکدیگر در چند وجب جایِ تنگ، نشسته روی زیلوهای یکدیگر، با هم بودن را تصویر میبخشند.
خدا به اندازه یک چُرتِ کوتاه، استراحت می کند. این روزها کسی گلایه نمی کند.
تمام تلخی ها، به منتهی گوشه ها گریخته اند و خوشی ها در میانِ میدان به رقص و پایکوبی مشغولند.
وقتی دور از همگان بخواهی خواب عزیزت را برای آئینه تعبیر کنی،
معلوم است که سکوت، نشانه آرامش نیست.
در خانه ام، تنها.
گاهی گرسنه میشوم، خسته میشوم، دلتنگ میشوم، دلم آشوب را تفسیر میکند.
امّا به خود می گویم: وقتی قرار است در طوفان راه بروی، سَرَت را بالا بگیر.
من در میان این همه هَستی، کنج خانه، کنارِ نیستی، درس میخوانم به جبران تمام سالهایی که نخوانده ام.
تمام نوروزهای بعد از این را میشود شاد در آرامشِ هَست ها، گذراند اگر این نیست ها را به سلامت بگذرانم.
همه چیز از هستی شروع می شود و هستی از نیستی تائو
.....
پ ن:
1) اگر هم دوست میداری که تنها به حض تماشای چشمه دلخوش باشم، بدان که بی یک جرعه تو از این آب، باز در جوار تو خواهم مرد.
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
