جهان در مرز انسداد، در دامِ رخوت است، مانده معطل میانِ این مردابِ ژرف، تکان نمیخورد، میترسد.
اینجا کسی، منتظر است.
آنجا کسی، آشوب است.
لحظه، در تکانش عقربه های معطل، گیرانده در مفهومِ هر حادثه، پیچ شده اند روی ایستایی نابخشودگی.
آن همه ساعتِ خوش، که غباراندودِ رویدادهای عظیم اند، پیوسته در استقبالِ دو انگشت مانده اند و تکانی میخواهند.
به قدرِ 9 دقیقه.
به اندازه ی 9 ماه.
تا امروز، تا این لحظه ی آمدن. تا این وقتِ بودن.
تو دل کنده ای از سراسر نور، در امتدادِ پیچانِ ناف، بند تا بند، آمده ای.
و حالا هستی.
هستی ات را اینگونه، امروز، در دورترین جایِ جهانی که هستی، میخواهم:
ادامه مطلب
بانویِ من،
عزیزترینم، درد تمام نمیشود.
درد مدام می زاید، زهدانش، بی وقفه در کارِ دیگری از پیِ دیگری ست، خوب میدانم که نسل اش، مداوم است، چه باک، من تا دیدارِ آخرین زادش در آخرین نفس هایم، منتظر میمانم.
سخت است.
سنگ به سنگ، رج تا رج، پُشته کنم از آنچه محصولِ تعلق داشتن است، که شاید در سایه سارِ استحکامش، تکیه گاهی باشد، که دمی آسوده از خیلِ جهانیان، بیاسایم و چون دو پلک، از خیالِ آرامش، به هم میرسانم، یکباره جهان زیر و رو میشود. هر چه پُشته ام به کُشته ام متمایل میشود.
این زیرِ هر آوار ماندن، آواره به هر باره، تکلیفِ من شده است، اما خوب میدانم که باید زنده بمانم تا باز، از این فرو، بیرون بیآیم، تنِ نحیف ام را تیمار کنم، تکانی به خودم بدهم و باز ادامه دهم تا در سایه یک دیوارِ دیگر، نعشِ زیرِ خروار بشوم.
درست است. من چون گلوله در پیچشِ خانِ تفنگ میمانم.
ماشه ی احساسم که چکانده میشود، اگر که توانِ چکاندنش با کسی باشد، چون گلوله شلیک میشوم، تمامِ توانم را تا هدف، اگر هدفی باشد، صرف میکنم و تا به حال، هر بار آنقدر رفته ام تا سرانجام، افتاده ام. تمام شده ام.
اندوه، سیری ناپذیر است.
هر زمان، گمان میکنی تمام شده است، میتوانی لبخند بزنی، به دنیا سلام بدهی و احوال اطرافت را بپرسی، خودت را در آیینه نگاهی بکنی و رضایتمند، از خودت خوشت بیاید، میخواهی دور شوی از تفکر زمانی که بر تو گذشته است و چه سخت هم گذشته است و چه بیهوده هم گذشته است. درست در این لحظه بزرگ عزیمت از غم به شادی، همیشه چیزی هست، گاهی ساده چون یک عبارتِ کوتاه، گاهی عمیق مانند یک نشانه ماندگار و در یک آن، ذهنت را به آتش میکشد، درست وقتی که گمان میکنی بهبود یافته ای، سدّی بر این تنگه ی یأجوج و مأجوج بسته ای، رودِ خروشانِ اندوه، خوابِ دریای آرامش ات را مواج میکند. هر بار راهی به لحظه هایت می یابد، چرا که برای بلعیدنِ آرامش، حریص ترین است و چون تا به آخرِ آرام بودنت را نوشید، خسته در احتضار رهایت میکند.
لعنت به من، تو با من بگو آخرین نقطه ی فصلِ صبر بر این تاراج، کجایِ این کتابِ قطور رقم خورده است؟
هرکسی روزی کم می آورد.
هر چه هست را می نهد، رها میکند و میرود.
فرقی نمیکند، اتفاق که بیافتد، عزیزترین ها، بی ارزش ترین ها میشود، آدم، جان به سر میشود، جهانش به تنگ می آید، جانش به لب میرسد، گمان میکند که تباه شده است، اینگونه لاجرم، سرکنگبین صفرا افزون میکند.
تو با من بگو، آیا با رفتنت، هر بار، به مقصودِ والایِ زندگی کردن در آرامش، رسیده ای؟
خوب میدانم، این درد، مرا از درون تخمیر میکند، از درون پاشیده میشوم، مرا میکشد، اما از آن رهایی ندارم، دلیل میخواهی؟
ساده بگویم، دوستت دارم.
خودم را بخشیده ام بخاطر زمانی که عاشقت بودم اما فراموش نکرده ام. که اولِ راه بودم، بی وقفه می پیمودم، اما درست زمانی که چشمِ کورِ عشق را باز کردم، که هر چه هست ببینم، که واقعیت را تا جرعه ی آخر چشیده باشم، که بتوانم دوستت بدارم،
و مدتهاست که من دیگر، دوستت دارم.
تو زادِ عشقی، مظهر مهربانی، تو لایق ترین به دوست داشتنی، و دوست داشتن در قاموسِ من، چیزی جز مسئولیت دیگری را پذیرفتن نیست. تو برای دوست داشته شدن، آفریده شده ای و من برای دوست داشتن، هویت ما و راه ما، مسئولیت ما و غایت ما یکی نیست، اگر چه هر دو انسانیم، اگر چه در پی احساسیم، اگرچه از عاطفه لبریزیم، قبول دارم که ما هردو حق داریم خوشبخت و شاد زندگی کنیم اما، تو میبایست گنج ببری و من رنج ببرم، این طبیعت زندگیست.
تو بی تاب میشوی و من تب میکنم، که مرد را با درد هم قافیه کرده اند.
تو، خودِ خوشبختی و آرامشی، اما من، جوینده و پوینده ی آن هستم، و در این میان، تفاوتی هست مثل تفاوت گلستان و باغبان، هویت من، تویی، آنچه مامور به خدمت به آنم.
باور من اینست که هیچ راهی برای رهایی از تو نیست.
بهترست به واقعیت برگردیم، تو، بانویی و برای معشوق بودن آفریده شده ای، من برای عاشق بودن، آنچه این میان زائیده میشود، احتیاج است، آنچه نماز برده میشود، نیاز است. تو معبودِ عشق میشوی و من در نیاز به عشق تو، نماز میگذارم.
فراغ هرگز پایان وصال نیست، آفت یک رابطه، درست زمانیست که ما دو تن، هر یک ماهیت خویش برنمیتابیم، تو طالب عشق میشوی و من تلخ ترین معشوق میشوم، من نمیتوانم عشق، آنگونه که روان از تو جاریست، بیافرینم، در مسیرِ ریشه هایِ تو بیفشانم و تو پژمرده میشوی، تو میمیری. و اینگونه است که من، هرگز در هیچ کجای زندگی ام، کسی را عاشق خودم نکرده ام. من بارها گشتم، من آغوش به آغوش رفتم، من زن به زن شناختم اما درست یک جا، فقط یک جا میتوانی درست و بهنگام، جان بدهی. درست در جایی که عاشقِِ تمام عیارِ یک معشوقِ تمام عیار باشی.
این ایمان من است و من محکوم به شکست نیستم. من روئین تنم از دوست داشتن، اینگونه باورش در من تنیده است که دوست داشتن، تنها راهِ خوشبخت زیستن، تنها راهِ زندگی کردن است.
من، آن سیزیف، سنگ بر دوش، من آن مشعلِ سوسو کننده میانِ بورانِ این سالها، برایِ نشانه ی راهِ خانه ام.
زندگی کردن برای من چه تفاوتی با زنده بودن دارد، اصولا من کدام وقت زندگی کرده ام؟
زندگی، درست میانِ آغوش کسی دیگر میگذرد.
دنیا به هر جا که برود، تنها یک جا آرام میشوم، بدترین روزهای زندگی سپری شود، تنها یک جا آرام میشوم، تنفر خالص از هر چه هست در من باشد، تنها یک جا آرام میشوم، از اندوه کبود شده باشم، تنها یک جا آرام میشوم، غرق در شادی بی پایان باشم، دلم برای یه جا تنگ میشود، بهترین اتفاق دنیا برایم افتاده باشد، دلم برای یک جا تنگ میشود، در اوجِ هر چه هست باشم، دلم برای یک جا تنگ میشود، فقط یک جا هست که همواره دلم برایش تنگ میشود و تنها یک جا هست که در آن مداوم آرام میشوم، دورترین جایِ جهان، کنار قلبِ عزیزِ تو.
زنده بودن، تنها زمانی زندگی کردن میشود که در آغوش تو سپری شود و بی شک، بی ارزش ترین رویدادِ عالم، زنده ماندن است.
یا دلیل المتحیّرین
خدانگهدار عظمت توست
تا بعد
پ ن
۱) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي
۲) دوستت دارم
شب.
حتی این روزها هم، همواره شب است
دشنه،
به هر چه تکیه میکنی، که دمی آسوده بمانی، میانِ انحنایِ گرده ات، نشستنگاه اش میشوی.
خنجر،
با هر چه سخن میگویی، که واژه را چهچه بزنی، میانِ مسیرِ گلوگاه ات، بوسه گاه اش میشوی.
کابوس،
از هر چه دور میشوی، که کودک بیتاب آرامش ات به رویا برود، میانِ دشتِ آرام خواب، قدمگاه اش میشوی.
خاموشی،
در هر چه به دنبالش میگردی، که به اشاره از فهم تو لبریز شود، میانِ هجوم کلمه، سلطه گاه اش میشوی.
سیاهی،
هر بار که در گریز از آن هستی، که سرتا سر سپیدی شوی، میانِ چترِ وسعتش، شلاق خورده اش میشوی.
هیهات از این که بر تو میرود.
گریان از این که دچار شده ای.
در بسترت، خاکستر ابعادت انباشته است، بر ریشه هایت، آتش به سرکشی مشغول است.
آ ر آ م ب ا ش ب ا ن و ی م ن
آیه،
در این گم و گور شدن، پیدا شدن توست.
خدانگهدار عظمت توست
تا بعد
پ ن:
۱) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي
۲) دوستت دارم
بر لبه ایستاده ام، هر لحظه، گمان میکنم در حال فرو افتادنم، کج و راست میشوم، اما عقب نمیروم. مثل زمانی که زخم دارم و انگشت در زخم میکنم، درد، مرا آدم میکند، درد مرا زنده نگه میدارد، درد مرا بزرگ میکند، درد مرا جاودانه میکند.
امروز، از آن نمیدانم چه روزها بود. خدا از حوالی نیمروز، دیگر نبود، اما مخاطم از بویِ تندِ متصاعدش، خلاصی نداشت، انگار همین جا باشد، که از نظر غایب و در بصر معلوم باشد، گمان میکردم رفته باشد به دنیا، شاید که خبری باشد در جایی از جهان و سرِ سرکشی نیازِ فروکشی داشته باشد، دلهره ام آن لحظه بود که سرگرمِ بستنِ انبانِ خدایی اش بود که ناگاه، نگاهش به تلاقی نگاه من افتاد، مثل همیشه آرام بود و در نگاهش، حرفِ تازه ای نداشت، اما در مسیرِ نگاهش، اشاره اش همان بود که هر روز بود، که سنگ برود تا اوج.
و این، کارِ من بود، از آن روز که در صِفرِ تو، سفرِ سنگ بودم. آنروز تا هر روز، خدا پیِ کارِ خویش بود و من به بارِ خویش، او خدایی میکرد و من بندگی، که او مقتدا بود و من اقتدا میکردم.
و چون هر روز، به ناگاه، چند قدم مانده به اوج، سنگ از دوش من فرو افتاد. این سرنوشتِ هر روز بود، میانِ خلق، رواج بود که این پادافرهِ آن بنده است که چشم دریده به حریمِ خداست، که کیفرِ هزار گناهِ اوست، باورِ دیگران بود که در نفرینم، اما ایمانِ من این بود که خدا، اینگونه میخواهد نزدیک خودش نگاهم دارد، که میداند اگر من بار خود به اوج برسانم، عاصی میشوم، طغیان میکنم، میروم و نیست میشوم و او نمیخواست.
شانه طاقت نیاورد یا سنگ، دلش با من نبود، شاید ذهن من این بار، پاک نبود و دست من میلرزید، کسی نمیداند سنگ که فرو افتاد چرا دوان از پی آن نرفتم، چرا این بار، مصمم و رها، چند قدم تا اوج را رفتم و باز، همان تصمیم، باز درگیرِ همان اندوهِ ناتمامِ بی پایانی، باز در آستانه فروپاشی ایستادم.
نهایتِ معراجِ من اینجاست، لغزیدن بر این لبه ی سقوط و از پیِ فرو غلطیدن، فصل دیگریست، این لحظه ی رهائیست، این فرارِ من است از آن نفرین که بر من مستولی ست، این تکفیرِ من است از آن ایمان که در رگهای من جاری ست. در من، چیزی در فغان است، برگ بزن این فصلِ برگ برگ شدنت را، که این پائیزِ کما به زمستانِ اغما، ترجیحی ندارد، گریزِ تو از ناگزیرِ خویش است، بمیر پیش از آنکه بمیری.
مدتهاست که عجیب دلم یک اوهام شسته رفته میخواست، که سرشارِ وهمِ یک آغاز باشد، که یک ناممکن، درست در لحظه درکِ امکان، حدوثِ محال یابد.
بر لبه ایستاده ام، تکانی میخورم، نسیمِ سقوط صورتم را نوازش میکند، به خواب میبردم، خواب تا خوابِ مرگ، خوب میدانم آن انتها، رویِ زمین، خواهم مرد، تمام میشوم و این برایِ هفت پشت عاشقِ سفر بودن، خوب نه، کافی ست.
دست و پا میزنم، باورم نمیشود که رهایی اینقدر سریع اتفاق افتاده باشد، چقدر زود رسیده ام، اما اگر به زمینِ سفت خورده ام، اگر مرده ام، اگر که در دم جان سپرده ام، تقلایِ چه میکنم، انگار خفه شده باشم، خفه خون گرفته ام.
بازویِ خداست، گردِ گلویم، از آنجا، از بَدوِ حیات، از راهِ نفس، نفسم را بند آورده است. میخواهم حرفی بزنم، لال شده ام، پس نرفته بود به دیدارِ جهان، که در کمینِ من بود، که خوابِ تشتّتِ من دیده بود و در لحظه، به وقتِ گم و گور شدن، مرا بازگردانده بود.
همیشه اینگونه بوده است، اوجِ بیچارگیِ من، چاره او بوده است، در این لاجرمِ نگرانیِ او، من رفتنی نیستم، لااقل تا او به من، در این عزمِ الهی اش برای چینشِ تقدیرِ تو، نیاز دارد، من مردنی نیستم، من رهاشدنی نیستم.
به راه می افتم، چه میگویم، دوان میشوم، چونان که نه بر دست و پایم ریسمان، که بر روانم بند انداخته باشد که بر گردنِ روحم، زنجیر بسته باشد.
بازمیگردیم و تو او را نخست، و مرا سر آخر، در آغوش میگیری.
آری، من، سیزیفِ من، افسانه است.
زندگی هرگز او را آسوده نگذاشته است. در این هر چه میگذرد، هزار آشوب از او گذشته است.
گاه سرتاسر در حلقه ی هزار شبگردِ قداره بسته میان، به خاک و خون نشسته ام، گاه میانِ هزار رفیقِ کمر به فرمان، نگینِ انگشتری بوده ام، گاه هر چه داشته ام به بادیه نشینانِ زردگونِ تن تو بخشیده ام، گاه در خارزارِ پیرامون بهشتِ تنت، آزرده شده ام.
تمامِ ما، آنچه برایِ من و خدایِ من است، کوهیست که در سراشیبیِ تندِ صعود، در میانِ دلِ فراخ و کبودش، غاری هست، که زمانی، برایِ بکر بودنِ تنهایی، به زخم ناخن، پدید آورده ایم و در میانش، فرش صخره ایست که تنها بر آن، با وجودِ خرسِ تنهایِ خدا، خوابِ تهی از گنج میبینم، خوابِ تهی از رنج میبیند، قرارِ ما در برقراری بود تا آنوقتِ آمدن تو، یادت هست، که شب از سر من در گذر بود و خورشیدِ تو نهان از چشمِ خلایق تا پناهِ خدا، صعود کرد، بی شک، خدا بود که چشمِ اغیار به صاعقه گرم کرد، تا تو نرم و رام به آن غار آمدی.
نمیدانم آن شب تا صبح، چند خوابِ عاشقانه ی خیالِ فردای خویش دیدم، اما هر چه بود، از صبح، سایه صفت، در پیِ تو بودم. نمیدانم چگونه آمینِ هزار شنیده ی در خواب گفته ی من شده بودی یا در طرحِ منتهایِ خداوندی، چرا مقصدِ انتها معین شده بودی، آنچه خوب میدانم اینست که خدا مرا به سفرِ سنگ لایق کرده بود، برگزیده بر این رنج، در پیِ گنج، که به اشتیاق خواستار بوده ام.
و صد البته، در زمانهایِ کدرِ خستگی، ناتوانم از گریز از این تقدیر، لااقل هربار که در رفته ام، دمی بعد، سکندری خورده و گردن خمیده، دم جنبانده ام و تقاصِ پس داده ام بدینگونه که از آغاز، در هر صبح، گرفته ام سنگ بر دوش تا اوج.
من، شهرِ بی دفاعم، در این همواره هر لحظه که بر من تازیانه ای از حضورِ ارابه ی طلایه دارانِ سپاهِ همواره فاتحت نواخته میشود و اینگونه میشود که سم ستورانِ مشتاقانت، ذره ذره خاکِ تنم را در معلقِ هوا، نعل میزنند، مردمانِ به ستوه آمده ی سرزمینِ تنهایی ام را به گماشتگی میبرند، به بازارِ بردگی میرسانند، به اربابِ تو از میل به صله ی شاهانه، میبخشند.
هر بار آمده اند و بر من تاخته اند، چه باک، در اینسویِ تاریخ، نامِ کدامشان برده شده است، اینجایی که من ایستاده ام، یادِ کدامشان یادآوری میشود و در حال، کدامشان در حافظه ماندگار مانده اند، هیچکدام.
من، بارها از آتشِ خشم، در سیلِ جدایی یا در ولوله رهایی، بر فنایِ یکباره رفته ام، ابعادم پایمال شده است، رویِ دستِ زمینِ بایر، بی هیچ امیدِ حاصلخیزی مانده ام، اما، نمرده ام، جان سالم به در برده ام، که از دوست داشتن، روئین تن بوده ام، که زنده به جاوید ناردانه هایِ سرخِ عشق، که سبز از رنگدانه هایِ وصال بوده ام، که هنوز پابرجا مانده ام بر آئینِ خویش، بر روشِ دوستداشتنِ خویش، آنگونه که هرگز کسی دیگر نتوانسته است، آنگونه که هرگز کسی دیگر نبوده است.
خدانگهدار عظمتت باشد
تا بعد
پ ن:
۱) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي
۲) 4. دوستت دارم
وقت هایی بوده است که من، رفته است.
سیزیف، کم بوده یا کم آورده، مهم این بوده است که یک روز، یک شب، هر وقتِ نمیدانم، رفته است و گم شده است، تمام شده است.
نیازی به آه، خداحافظ یا هر چه سیاه نوشت زیرِ کلامِ جدایی نداشته است، یکراست، خالی شده است از رویا، واقعیت را پذیرفته است و حقیقتش را بوسیده است و پایِ همان حرفِ خواستنش، قلبِ ماندنش را که تا گلو بالا آمده است، در جوی خیابان، مچاله رها کرده است.
اما، آن وقت، نباید برسد حال که تمام قد، آمده ام، حال که با هر چه هست و نیست آمده ام، بیش از هر بار میخواهم، بیش از هر بار و این، همین بار اتفاق افتاده است. همین بار اتفاق می افتد.
چیزهایی هست که نمیتوانم، باید بتوانم، چیزهایی هست که نمیخواهم، باید بخواهم، چیزهایی هست که نمیپذیرم، باید بپذیرم. کسی هست که نداشته ام، باید داشته باشم، این افسانه باید کامل شود.
توانِ من اندک است، باکی نیست، اندوهِ من بی پایان است، غمی نیست، نداشتن تو اندازه ندارد، حرفی نیست، هنوز، کسی بینهایتِ قصه ی دو خط موازی را ندیده است و هیچ کس پیش از من، در سفرِ سنگ به مقصدِ تو نرسیده است. هنوز من در خیلِ صفوفِ مشتاقانت، آخرینِ همه شان، دوان زائرِ آن وادیِ ایمن ام که وقوف توست و در این میان، از آن رو که آمدنم به خواست کسی نبوده است، نبودنم نیز به خواست کسی میسر نمیشود،بدین دلیل است که اصرارم بر این بوده که تا وقتِ معینِ رویدادِ پیوستن، چون نسیم بر محاطِ تو به اوجِ هر چه هست، طوافِ بی وقفه کنم، از آن رو که اینگونه بودنم، لطمه به هیچ نخواهد زد و این نادرک بودنِ شیوه ی حضورم، شکست ناپذیرم میکند.
از این استحکامِ ایمان در آنچه که هستی ست که باور من، پرستیدن توست.
که از جهانِ نيستي، به اشارتِ نگاهِ تو، از قعرِ چاهِ پستي، به اجابتِ دعاي تو، رسته ام، كه تو به اعتبارِ نامت، ضامن بنده ات گشته اي، هر چه نيك از تو مصدر شده است و بايست كه مصادره به كامِ تو باشم، به هر فعل تو مفعولِ مقدّر باشم، به هر فرمانِ تو فرمانبُردار شوم.
و میبایست که در تو آغاز شوم، به تو پايان گيرم، ابتداي من از تو راه بيوفتد، جهان زير گامِ خود بگردد و سرآخر مقصدی جز تو مقصود نباشد.
چرا که نواختِ هر مهرِ تو، جلال من است، گداخت هر قهرِ تو، جبر من است، بايست كه اطاعتِ هر پادافره تو به ديده ي منت، پذيرايِ به جانِ من باشد كه زادِ من از توست كه بنده، مقهورِ قهارِ خويش است .
بانو، بايد كه هرچه بر من رسد، هر چه باد را بود كنم، پذيرايِ به جان شوم كه موجودِ من از وجودِ تو منتج شده است.
هر بار که درست به آن لحظه ی انکار، به لحظه رفتن میرسم، یک واژه مرا از عادت، نجات میدهد.
آن وقت هايي كه دوست داشتنت به ماندنِ در حريمِ دل، تاب نميآورد، سر به بيداد مينهد، بسانِ طوفان كه آرامشِ دريا هرچه وسيع هم كه باشد را آشفته ميسازد، هر چه باشد را درهم و برهم ميكند، در من گردبادي از نبودنت، از يوغِ سكون، رسته ميشود، سر به شورش ميگذارد، كون و مكان در مينوردد، به هرچه نيست، يورش ميبرد بلكه به هستِ خويش افزوده كند، ظرفِ دل، از انباشتِ مقاديرِ نامتناهيِ نبودنت، چه ميگويم، اين همه نداشتنت، سر ريز ميكند، خواستنت، فوران ميكند، بي تابِ حضورِ تو ميشوم و اراده ي يافتنت، ميجوشد و ابعادِ سينه ام ميپيمايد، رحم ندارد، هر چه هست به كامِ خويش فرو ميكشد، به قهقرايِ نيستي ميبرد، از اينگونه تا حلق، خون به پا ميكند، كه برون بپاشد كه خلاصم كند، اما، هر بارِ هزار بار، در آن لحظه ي حادثه، در يادم ميآيد كه مرا با تو حرمتي هست، مرا توافقِ تحملي هست، بيش از آن، مرا شعفِ اينگونه ماندني هست، آئينِ عشق ورزيدنِ من، خلاصي نيست، اين ميشود كه لب از لب گشوده نمي شود، هر چه موجِ خروشان، پشتِ صخره ي گفتن، متلاشي شده و به هيچ انگاشته ميشود، هر چه گردباد، پشتِ بارويِ اين دهان، متوقف ميشود و تنها يادي از هر طغيان در حافظه ي عاشقيِ من باقي ميماند، بدين سان، به عمقِ واژه، خفه خون ميگیرم.
خمش ای عاشق مجنون، بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
خدانگهدار عظمتت باشد
تا بعد
پ ن:
۱) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي
۲) ....
میانِ کهن ترین رشته کوههای فاصله، آنجا که دره های انزوا، خیالِ رفتن به قله را از اراده می رباید، آنجا که ترسِ غلطیدنِ نابهنگام، زیرِ هر قدمِ رسیدن، زایشِ تازه ای دارد، آنجا که هر پیچِ تندِ پر هیاهوی رویدادها، کمرِ اشتیاقِ زندگی ات خمِ میکند، یک اعتمادِ روشن، جایگزینِ تمامِ نداشتن هاست.
هر لحظه آبستن است به هر چه با گذشته پیوند خورده است.
هر شگفتی منتظر است که به فهم هجوم آورد، که محیطِ ذهن به چهارنعل تاختنِ اسبانِ وحشیِ حوادث، غبارآلوده شود.
ذهن من، به خوابگاهِ هر درکِ تازه به تازه میرود، که همخوابه شود با هر فهمِ نامفهوم، که از آن یک رفتنِ زشت زاده شود.
و هر بار، پیش از هر وصالِ دهشتناک، درست زمانی که دستهای نوازش روی پوست تنِ خواسته هایم، میدود و ردِ سیاه سر انگشتانش به وهم دچارم میکند، یک سر تا پا سپید خرسِ آشنا، که پشت به پشتِ من، در غارِ حیات، زندگی میکند، بی اذنِ ورود، به بسترِ جهنمِ من، وارد میشود.
خصمانه مینگرم، دوستانه مینگرد. شرم میکنم.
نگاهم را میدزدم و در مردابِ آغوش شک، فروتر میروم. خلسه اش، کرختم کرده است، خسته ام، خودم رها کرده ام.
به صورت من چنگ میزند. وحشیانه به من میتازد، دستانش گرم است و به جای به جای لمس کرده اش، خون میدود و بوسه میزند، مانده ام میان این کشاکش، بی اختیار تا هر که میتواند مرا به خویش بخواند.
و او مرا میشناسد، به هزار خمِ من آگاه است، به هر ناگفته آگاه است و بیش از آن، خبره است در به سجاده ی ایمان کشاندن من و به باور عمیق رساندن من، بدینگونه، در خوابی آشفته بودم، هوشیارم میکند، از بندِ آغوش شک، رهایم میکند، تو را به من گوشزد میکند. به یادِ تو، معطر میشوم، از آبِ مطهرِ چشمه آبشارِ فرودِ آمده ی ابعادت، کامِ تازه به کامِ من برآورده میکند.
مرا به باغِ بهشتِ تو می آورد، به خلوتِ تو میکشاند، به محرابِ تو مینشاند، منتظر میمانم تا خودش برود و تو را در آغوش گرفته و بیاورد، روی زانوی او مینشینی، به من مینگری، رو به تو سجده کرده و توبه میکنم.
و دوبار دوست داشتن تو، می آغازد.
و دوباره ابعادم از تو، انبوه میشود. قلب من از نشانه های تو سرشار میشود، من، دیگر وجود ندارد.
از آن چیزها که نشان شده است و میانِ دو کمانِ ابروی تو، بر آن توافقی بوده است، درست آنجایی که هر خدنگ ابروانِ تو، نشانه میرود.
از آن چیزها که حبس شده است در میانِ سیاه میله های مژگان بلندت، که درست آنسویش، عمری گرفتارِ محیطِ جهانش بودن، آرزوست.
این را میشود از رهرویِ مشتاقِ من به سوی حضرتِ تو، او که انتهایِ خیلِ کاروانیانِ خواستارانت، پیوسته می آید، پرسید، اینکه این ترسِ کور، هر شبِ نبودنِ تو، چگونه بر آتشِ اشتیاقش، آب افشانده است تا خواستنت را خفه کرده باشد، اما هر چه کرده است، هر بار، گُله ای برجامانده است که باز هر بار، آنچنان جاوید به شعله ور ماندن کوشیده است که سرانجام شوق مرا سراسر برافروخته کرده است.
از اویی میپرسم که هر شب، در این دشتِ بی انتهایِ نبودنت، زیرِ ظلمتِ گسترده تا بی نهایتِ وحشتِ تنهایی، گُل به گُل، گیاه تا گیاه میرود، پای هر گُل زانو میزند، شکوهِ اوجِ بودنت را به یاد می آورد و به عمقِ پلیدیِ نبودنت اعتراف میکند، تا اینگونه در حجمِ پاکِ حافظه ی سپید و سرخ آن، تو را دوست دارمی بگوید و به فشاندنِ اشکی لاک و مهرش کند که از دیدِ اغیار مسکوت بماند تا هر صبح، درست در وقتِ پدیدار شدن تو در طولِ شفق، آنجا که طلایه دارانِ قهوه ای چشمانت را گسیل میکنی تا پیش از حضورِ تو، آرامش را در دشت برقرار کنند و خبرِ تازه بیاورند، به حضور قدسی ات پیام آورده شود که مردی که دوستت دارد، اسبابِ شهدِ گوارای تو را، در هر وجودِ موجود، نهان کرده است،
بیا، طلوع کن، آرام به دشت، نزول کن، تشنگی ات را با بوسه از جانِ هر موجود، نوش کن. سیراب شو.
در میانِ ابعاد آن مرد نیز، در مجاریِ تن او، آنجا که حیاتِ سُر میخورد میانِ رگِ های تن اش، آنجا که کاروانِ زندگی، در جریانِ رودِ زنده بودن او در جریان است، هر گاه، جان سوز حکایتی هست، هر شب، بی گاه وقتهایی هست که پشتِ ناپیدایِ یک گذرگاه، خوف میکنند کاروانیان، مگر که حرامیانِ به کمین نشسته باشند و ناگاه بتازند و تو، تنها تو را، تنها آنچه گنجِ پیدا و پنهانِ من است، ربوده شود، از من گرفته شود، که کاروانِ خسته ی غارت شده، به چه رو ادامه دهد، به چه سو روانه شود، به چه کار آید، بدین سان، شب، در پناهِ وادیِ ایمنِ یادِ تو، کنارِ آتشِ شعله ورِ امید، در انتظارِ دوباره صبح، دوباره حسِ بودنِ تو، نزدیکتر به آنجا که هستی، منتظر میماند که سپیدی پیشانی تو در پیشانی بلند آسمان دوباره خودنمایی کند، دوباره راه، امن شود، دوباره فرصتِ حیات مهیا شود، دوباره زندگی به جریان افتد.
بتاب که بی تابِ توام.
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
خدانگهدار عظمتت باشد
تا بعد
پ ن:
۱) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي
۲) ....
با عشق نوازشش کن
بگذار بهار
زیر دستان تو
زیر پیراهن یک زن
شکوفه کند
روزِ با تمامِ شلوغی اش تمام شده بود، شب از نیمه گذشته بود و در زیر چادر سیاه شب، جهان به خواب رفته بود. سکوت میانِ پهنه ی هر چه بود، سایه سنگین کرده بود که ناگهان، سفیرِ سروش، بی اراده، میانِ محیطِ کرختِ بودن، نغمه ی خوانش سرود.
عشق، در وسیعِ چشمانش، حضور میطلبد. به سادگی، میانِ ابرازِ کوتاه چند عبارت، برانگیخته ام میکند آنگونه که رستخیزِ نامفهومِ یک شور در من ذق میزند.
و کمی بعد، میانِ آمدن و نیامدن، معطل میگذاردت.
هیجانی ست.
ادامه مطلب
میان ترس و غرور، رابطه ی صریحی است.
صراحتش را وقتی میفهمی که خودت را میان رویدادها مرور میکنی، خودت را میسپاری به بادِ وقایع، تا یک به یکِ اتفاق ها میروی و نتیجه اش میشود یکی از دو تایی که شده ای.
هماره در زندگیم، پروایی نداشته ام، چه سرگردان و چه ساکن، چه در خیل مشتاقانم بوده باشم، چه در گوشه ای تنها مانده باشم، بی وقفه در مسیرِ تا به هر کجا، روان میشدم. اگر همواره بی وقفه در عشق ورزیدن میبودم، در تکاپوی بی ایستایی باقی میماندم تا آن زمانی که غرورم، برافراشته میماند.
من، همواره از اهالی امروز بوده ام، هندسه زندگی من، همیشه شکلی موزون از اشکالِ در دسترس بوده است، دایره، نماد من است، گاه آنچنان تنگ که نقطه ای به نام من، تنها در حوالی ام توانِ ماندن داشته است و گاه آنقدر وسیع که در محاط اش، هر ناممکنی، ممکن بوده است.
همواره میشود مرا به آسانی تحلیل کرد، خودم را در حد ساده ی چهار عمل اصلی نگه داشته ام که حدس زدنم آسان باشد، همواره یک گونه رفتار کرده ام که کسی در خم و چم رفتاری من، درگیر نشود.
هرگز نگذاشته ام کسی مشتاقِ من باشد، هرگز شورِ خواستنم را در کسی برانگیخته نکرده ام و هیچگاه کسی را دوستدارِ خود نخواسته ام.
باور من در عطشِ خواستن خلاصه شده است، هر چه را که داشته ام بر سر رسیدن به باورم نهاده ام و ایمانم به موفقیت را تا انتهایِ ممکن، تا لحظه ی بودنم، در یقین محض نگه داشته ام.
من همواره پیروز بوده ام، همواره افسانه بوده ام، شاید در مسیرِ تا مقصودم، بارها شکست خورده باشم اما هر بار پیش از آن، پنهان از دیگران، مقصدم را دیگرگون کرده ام و چون لازمه عبور از آنچه داشته ام، برای رسیدن به آنچه نداشته ام، باختن هر چه داشته ام بوده است، من باخته ام و از معبر، عبور کرده ام.
من هرگز بر غرورم، تنها داشته ی حقیقی ام، تنها آنچه که توانِ هزینه اش را نداشته ام، قمار نکرده ام، هرگز آنگونه که نخواسته ام، زندگی نکرده ام، هیچگاه آنگونه که خواسته اند، زندگی نکرده ام. همواره راهی جسته ام که به سلامت، غرورم از میدان، به در برده شود.
گاهی در امتداد یک خیابان، گاه در مسیر منتهی به یک تقاطع، وقتی در انزوای یک دیوار، زمانی روی دیاگرام امواج، به احترامِ غرورم، سلام من به خدانگهدارِ عمیقی منتهی میشده است. هر بار هم که بازگشتی بوده است، هرگز گذشته را به امروزم، وارد نکرده ام، گذشته، گذشته است، همانگونه که غرور، تنها دستاویزِ من برای او شدن است.
من، گستاخ به هر آنچه بر قامتم دوخته میشده است، شکیبا به هر چه نداشته میبوده است، من رها در هزار باره به هزار رابطه بوده ام، من مرسوم به رسمِ دوست داشتن خود بوده ام، من خواستن را به شیوه خود میخواسته ام. مرا همواره پرستیده اند، نداشته هایم را همواره آنقدر حقیر نگه داشته ام که به چشم نیامده اند، داشته هایم را همواره آنقدر به اوج برده ام که دست نیافتنی باشند.
ترسِ از دست دادن، ترسِ تنهایی اگر چه با من بوده است، اگر چه مرا نگرانِ همواره کرده است اما، چه باک از آن، که غرور مرا میانِ آهنین آغوشِ سردِ خویش گرفته است، چکاچک آهیخته از پیکرش صدایِ ممتد میان گوشم شده است، از خونِ ریزانِ مبتلایانش به من نوشانده است، مرده ی مرا زنده گردانیده است.
و بدین سان، غرور، بقای من بود و من، هر احساسی که زیر هر سیاهه ی پیکرم ریشه دوانده بود از بُن درآورده، رگ به رگ اش را شرحه شرحه میکردم، اگر به چهره ی غرورم، خطی انداخته میشد.
و عاقبت، کناره گرفتی، بیهوده شدم. میانِ آن ناگهانِ بی اراده ات، غرور مرا سلّاخی کردی.
غرورم را زخمی کرده بودی و میبایست عشقی که به تو داشتم را سر میبریدم.
قدم های من به اتمام رسیده بود، زندگی باز ایستاده بود، من، رفته بود. تا آنجا لرزیده بود.
وقت آن بود که رها شوم.
اما، امشب، امروز، وقت آن نبود که من، در حراجِ پشیمانی، به تو، فرصت پریشانی بدهم.
سیزیف، نگاهی به غلطیدن سنگی که از شانه هایش در آن اوجِ قله ای که بود، انداخت، میتوانست خودش را به عادت همیشگی از کوه فرو اندازد و با مرگ اش، به افسانه اش پایان دهد.
سیزیف این بار، تأملی کرد، تحمل کرد، روی برگرداند و تا ابتدا، دوباره آمد، دوباره و دوباره، آمد تا بماند، دوباره سنگ بر دوش، دوباره سفرِ سنگ از نو آغاز کند، عاقبتش را دوباره بخواهد.
براستی، چه بر سر من آمده است، این ضربه چه هولناک بوده است، این سیل چقدر ویرانگر بوده است.
این بانو، چگونه زادی بوده است.
من چگونه میتواند دیگر آنگونه چون همواره نباشد؟
چرا نمیتوانم بروم، چرا پای رفتنم، شل شده است، چرا دندان به این گره نمیرسانم، چرا من، چون همواره، نمیتوانم رفتار کنم.
دوست داشتن، چگونه در من، اینگونه به تکامل نزدیک شده است.
من چگونه توانسته است تو را بخواهد آنقدر که هستی، تو را بخواهد اینقدر که نیستی، چگونه توانسته است تنها تو را بخواهد بی آنکه تو بخواهی، چگونه توانسته است خود را، نخواهد آنگونه که تو، خود را میخواهی.
من، این بار غرورش را، شکانده است، دوباره کنارِ هم نشانده است و نردبانی ساخته است، شاید این بار دست نیازِ زمینِ او به دستِ استجابتِ آسمانِ تو برسد.
من، به هزار حیلت عاشقانه، به یک دلیلِ واضح دوست داشتن، هر بار، خود را میکشاند تا به کوی شوق تو، تا به سر منزل اشتیاق دیدنت، گاهی که بار عام میدهی، ادعیه مقصود دیدارت را که مستجاب میکنی، خودش را میتکاند و میگذارد آن بیرون و تهی از خود وارد میشود، ناپیدا، نسیمی میشود که آرام بیاید در کناره ابعاد تو، که نامعلوم بوسه بارانت کند، که خاموش نوازشت کند، که بی نشان طواف جانِ تو کند، که خواب آرام تو آشفته نکند، که زندگی آرام تو آشوب نکند. سیاحت تو که تمام میشود، از در که بیرون میرود، طوفان میشود، تندباد در دشت میوزد، خودش را دوباره میپوشد، به سنگلاخ دنیا میکشاند، به در و دیوار تنهایی میکوبد، درمانده شده است، خودش را خسته و آزرده میکند.
مرا از تو گریزی نیست.
کدام مخلوق است که همچنان که تمردِ گاه و بیگاهش را دارد، از اطاعت خالق اش به تنگ آمده باشد، کدام بنده است که همچنان که رویای آزادی میبیند، واقعیتش را دوست نداشته باشد. کدام ملازم است که همچنان که امیری آرزو میکند، تیمارِ بانویش را رها کرده باشد.
چنان به میان من رسوخ کرده ای، چنان میانِ هر زاویه ی من جا خوش کرده ای، چنان در هر کرانه من نشسته ای که مرا از تو کناره نیست.
که من ایستاده ام و ابعادم رکوع به تو را میطلبند، که من در رکوع ام و ابعادم سجده به تو را می طلبند، که من در سجده ام و ابعادم غلطیده به خاک تو را میطلبند.
چنان میکنی که در دوان به دوان بودنم به سویِ تو، بند از بند من گشوده میشود، نفس از نفسم در مسیر تو بریده میشود، تاب از کف رفته و حوصله سر میرود، صبر تمام میشود.
آیا زمان آن سفرِ بی پایان به بی انتهای آرزوها، به مقصدِ زندگی خواهد رسید؟
آیا عاقبت مسافرِ به غبار آلوده ی احساسِ من، رحل اقامت در وادی تو، خواهد گزید؟
آیا میانِ آغوشِ تو مرد میشوم؟
آیا میانِ بازوانِ تو پیر میشوم؟
خدانگهدار عظمتت باشد
تا بعد
پ ن:
۱) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي
۲) دوستت دارمدو تن ها،
در دو سویِ متفاوتِ خویشتن، از امتداد يك روز جهنم گاهِ هراسناك، زیرِ سایه یک محتملِ نامفهوم، خسته از سكوت ها و حرف ها، ترس ها و اشك ها، بودن ها و نداشتن ها، دو درگیرِ رها شدن، در بلندایِ ترسناکِ یک تصمیم، میانِ ماندن و رفتن.
شباهنگام،
آنجا كه جامه از تن ميكني
سوسني شكوفان
ادامه مطلب
از این حوالی میگذشت، هر روز آفتاب.
از این حوالی میگذشت، هر شب مهتاب.
زیرِ آن برقِ آفتاب، زیرِ این نورِ مهتاب، چیزی به نام زنده بودن، گذرانده میشد.
چیزی به نامِ زندگی کردن، حد فاصلِ نامتناهی هست ها و نیست ها، به هدر میرفت.
چگونه است هر صبح که دلیلِ تو، باعثی چون تو نباشد.
آسمان، عزا گرفته است، از کشیده به دل هزار دردِ سیاه، ابرها را به لجن کشیده است، هوای خانه، غمگین است، حالِ ما، گرفته در گرفتاریست، شهر، اندود از اندوه است و آدمها، دریده خیره به یکدیگرند.
هرچند در انتهایِ پهلو به پهلو شدن از کابوس، از گوشه به گوشه خموده در خویش بودن و پیچیده در هزار لفافه ی ترس، فرار کرده باشم و به هزار خدعه از خواب برخاسته باشم، فریبِ هزار کار نکرده که احاطه کرده باشدم، به چاره جوییِ هزار راه نرفته که دچار شده باشم، هیچکدام آنگونه عمیق نیستند که هجوم بی پروای زندگی به ذهن، درمانده ام میکند، مرا مصادره میکند به نفعِ هیچ، تا به طمعِ پوچ، صدر تا ذیلِ هر چه هست را به گندِ ندامت بکشاند.
صبح را به ظهر میکشانم، به شب می چسبانم و به خواب میرسانم، بیهوده و بیهوده.
هر صبح که دلیلِ تو، باعثی چون تو که باشد، تو که باشی، دیگر جهان به چه کار آید.
هر چه باشد این پیرامون محیطِ کورِ گنگِ بی مقدار، سر به سر خارستان که باشد، به آن نرم نرمک خرامان حسِ بودنِ تو در سرآغازِ آمدنِ صبح، بی گمان غرق در گلستانی از عطر و سرخی و سپیدی می شود.
خودم را در ابتدایِ پلکِ باز، یاد آوری میکنم به شوقِ تو، یادم می افتد، این نفس که تا به این صبح از بازدم نمانده است، دم به دم ادامه داده است به چشم براهیِ تو، به جستجویِ یک آنِ من، یک آنِ تو.
روزِ من در هر سرآغازش، به جایِ یک کلمه سلام، از دوست داشتن تو جمله میسازد، تا از یک خواهشِ خواستنت انباشته شود و به قربان صدقه ات رفعِ صد بلا بکند.
موهبتیست که هر صبح در ابتدایِ راهِ طلوعِ آفتابِ تو، سر پنجه هایم مرا به زیارتِ خوانشِ چشمانت میبرند. و این بی گمانِ فرصتیست هر چند بی تعبیرِ صفتِ دیدنت، اما پر معنی از فعلِ بودنت و ورایِ آن، سخاوتی ست که با پاسخی از سرِ مهر، جویباری از امید در هر روزِ من، از بیکران قطره های گفتارت، جاری میکنی.
بی دریغ می بایست که هر صبح، از هر کجایِ این دوّار، دوان و ویلان تا سر سرایِ حضورت، سراسیمه و مشتاق، انباشته از خواستنت به جان، یک دهانِ کامل از کلامِ دوست داشتن را، می آوردم و در بَر اَت میگرفتم و به سینه می فشردم و در آسمان، چونان ستاره می نشاندمت.
و چون نمیشود و چون دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل و چون مقدارِ ما بی مقدار است، هر روز به سانِ سالی میگذرد، سالِ کبیسه ی هر ساله، با خودم میگویم باز سالهای قحطی آمده است، نیلِ من از خروش افتاده است، توان آن نیست که تا پرچین های مصریِ ابعادت بیایم و سراغ چشمانت تو را از تک تکِ سیاه بردگانِ اسیرِ متوالی بسته به زنجیرِ گیسوانت بگیرم، سر تا به پا، گوش در حلقه ی هر تار به تارِ زلفِ تو بنهم و هزار راه رازِ رسیدن به بلورِ چشمانت را بشنوم و مدد از یکایکِ بافه های مشکینِ تو بگیرم و دست در حلقه ی موهایت تا فتحِ درخشنده سیمایت، یکراست و سر راست بیایم.
و آه از آن بادیه نشینانِ زردگون که بر پیکرِ تو رسته اند، در پهنه ی مستعمراتشان، سخن تا سخن از کوچ نهفته باید کرد، که آنها نسل به نسل، خو به تنِ عزیزِ تو کرده اند، ردیف تا ردیف تو را در بر گرفته اند و جا خوش کرده اند و در لذتِ ابدی اند، تنها می بایست که در خلسه ی آنچنانی که مانده اند، غبطه خورده بمانم و دیده فرو بندم.
و آن کارِ من، انتظار، که کلمه ی بزرگِ من است، روایتِ صحیحِ مصور من است، پیامدِ چگونه بودنِ من است را از ابتدا پی بگیرم، آن کارِ خویش را، صبح تا هر دیگر صبح، ادامه دهم.
در این میان، هر سال تا سال، هر هزار سال، تنها شیارِ موربِ لبانت است که گه گاه، مرا به نامِ کوچکم، صدا میزنند، ضربه ی ناگاهی که قلبِ مرا تپنده میکند و آه از دستانت، دستانی که مرا می خوانند، مرا می فهمند، مرا میشنوند، مرا می خندند، مرا درک میکنند. مرا زنده میکنند، مرا مرده میکنند، قیامِ من اند، قعودِ من اند، قیامت اند، برزخ اند، دوزخ اند، جنّت اند، چه میگویم، دستانِ اوست، رسته از شانه هایِ تو.
بانو، به هر بهانه نظاره ات میکنم، هر جایِ زمان که باشم، کافیست من زنده باشد، هر جایِ مکان که باشم، کافیست تو پیدا باشی، تا من، اورادِ دوستداشتنت بر لب، روی بوم ابعادت، شماره افتادن نفسهایم را بخواهم.
حال ما خوب است، اما تو باور نکن.
خدانگهدار عظمتت باشد
تا بعد
پ ن:
۱) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي
۲) دوستت دارم
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
