لشكر انبوهِ اندوه، از آن كرانه هاي ناپيداي هيچ، در غفلت افسانه ي بودنِ من، آنقدر نزديك شد تا از تپه بن بست ديروز در دشت بي انتهاي امروز و فردا، سرازير و ويرانگر چون سيل، گسيل گشت.

افسانه در خواب، در لفافه اي از غفلت، روياي سرخوشي ميديد تا آن لحظه ي شوم كه بر بالينش، طلايه داران غمگينِ جدايي، سرود برخاستن خواندند

از بستر ايمن تا آستانه ي حصار، كشان كشان در بند آويخته، آورده شد و در بارگاه، خيل مشتاقانِ بر تبعيدش پايكوبي كردند و آواره بي اميد، در هزارتوي مبهم آينده، رها شد.

در اين روزهاي لعنتي، درگيرودار عبور از دره ي عميق رشته كوه هاي فاصله، در سرگردانيِ هزار سوي اين مسير دشوارِ جدايي، فرسوده ميشوم.

كوله بارِ معايب بر دوش

حرف تلخِ نداشتن بر لب

اضطرابِ تنهايي در دل

جسارتي نيست براي ماندن در خيابانهايي كه به تو منتهي ميشود، انگار، شب هاي روشنم، ربوده شده است.

اما، چيزي از تو كه در من ريشه دوانده بود، تويي كه در من جوانه زده بودي، آن آتشي كه از تو در من زبانه ميكشيد، هنوز سوسو ميزند، هنوز گُر ميگيرد، هنوز جاودانه است.

چگونه ميتوان سرود خواستنت را كه خدا بر من وحي نموده است، در سرزميني بيگانه خواند و از تپه ي بهشتي بيگانه صعود كرد و از سرازيري بهشتي بيگانه به اعماق لطيفِ احساس سرازير شد، هرگز نميتوان در تني بيگانه ، آرامشي يافت.

لمس رويا، بايد با تو، تنها تو، شكل گيرد، مجسم شود و جان گيرد.

در اين حواسِّ مداومِ تا تو، گاهي يادم ميرود كه آواره ام و تنها، يادم ميرود كه رانده شده ام از ديار دوست، شرمگين از غفلتي كه بر بادم داد، هر شب كه در خرابه اي بيتوته ميكنم، پلك كه ميزنم، تو روشن و پيدا ميشوي و مرا چيزي سيّال در خويش ميكشد.

چيزي كه مرا تا عميقترين جاي جهانِ احساست، تا لبِ خيس داشتنت، در طلب سيراب شدن، ميبرد و تشنه باز ميگرداند. بوي گيسوي تو را وقتي شاميده نميشود، طعمِ لب تو را وقتي مزه نميشود، طرح اندام تو را وقتي لمس نميشود، تصوير ميكند.

شب هاي بسياري بر اين منوال بر من گذشته است، روزهايش را بيهوده پيموده ام و شبهايش را بيهوده خاطره بازي كرده ام، آفتاب داغ تابستان، و شبهاي گرم خلسه آورش را ديرزمانيست كه با دل ابري ام طاق زده ام تا هيچ بر هيچ مانده باشيم تا ابد بر مدارِ هيچ كه هيچ، هيچ افاده اي ندارد.

با خودم كه مي آمدم، از آن لحظه ي از عرش تا فرش، تا اين لحظه ي از فرش بر هيچ، هميشه خطي در فلقِ نگاه ذهنم، سرخ و مبهم و دور در نظاره بوده است. در همواره ي بيحوصلگي كه بودم، كنار خط چشمم، آن گوشه ي بي نگاه، نگه اش ميداشتم اما ناگاه كه مي انديشيدم كه تو ميداني كه نميشود بي حرفِ تو بود و بي داشتنِ تو ماند، چون غروبي غمگين، تمام محيط نگاهم را به تلخي سرخگون ميكرد، آنقدر سطح ميگرفت كه تمام آسمان دلم را ميپوشاند و اين تداومش، اين همتش، اين استواريش مجبورم ميكرد تا خودم را به در و ديوار خرابه بكوبم، از شرم فرو ريزم و يك دلِ سير ببارم.

و در اين ميانه ي وانفسا، دستي از سرِ شوق، گره اي از اميد در دلم ميزند.

در این خانه ی پر سایه !!

کمتر بگو

آفتاب بیا

آفتاب بتاب

بگو

باران بیا

باران بــــــــــــــبار

باران ببـــــــــــــــــــــــار

تاریک باد خانه ی مردی ، که نمی‌‌جنگد برای زنی‌ که دوستش دارد

مفهوم اميد چه ميتواند باشد؟

ديروز را گذرانده باشي در رويا و امروز را در حال باشي مأيوس و سرخورده، فردا را چگونه منتظر خواهي ماند؟

فردا روز بهتريست، ايمان دارم.

شرمنده ام كه سقف دلم را بر بلندا ساخته بودم، در آنگاه، هيچ نميدانستم شايد نتواني چراغي از بودنت بر آن بيفروزي

شرمنده ام كه آنگونه حصاري بر گرداگردم كشيده بودم، در آنگاه، هيچ نميدانستم شايد نخواهي در حدودِ داشته هايم محدود باشي.

اين آغازِ اميد است، چيزي كه تغيير نام دارد.

هنوز نميخواهم رونين (A Rōnin is a samurai without a master) باشم.

مرد باش میان دست‌های یک زن

زنی‌ که از عشق می‌‌داند

زنی‌ که از عشق میگوید

زنی‌ که در دست هایش

دست‌های مردی را می‌گیرد

که رجوع می‌کند

از عشق

و پناه می‌‌آورد

به عشق

.......

پ ن:

1) هرچه هستی باش

اماکاش......

نه،

جز اینم آرزویم نیست:

هرچه

هستی باش،

اما باش

2) شهر، جای کوچکيست برای چيزهای بزرگ

3)ژان پیر: چهل و هفت رونین رو می‌شناسی؟

سم: نه.

ژان پیر: چهل و هفت سامورایی که به استاد شون خیانت شد و توسط یک استاد دیگه به قتل رسید. اونا به رونین تبدیل شدن؛ سامورایی‌های بدون استاد. به خاطر خیانت یکی دیگه رسوا شدن. سه سال نقشه کشیدند و مثل راهزنها رفتار کردن و تظاهر به غارت‌گری و حتا دیوانه‌گی کردن. و یه شب یورش بردن به قصر کسی که به استادشون خیانت کرده بود و اونو به قتل رسوندن.

سم: قشنگ بود. خوشم اومد. تو مایههای کار خودمه.

ژان پیر: و یه چیز دیگه هم هست. هر چهل و هفت نفر شون سپوکو انجام دادن. یعنی خودکشی مذهبی در محوطه‌ی قصر.

سم: خب از اینش زیاد خوشم نیومد.

ژان پیر: رمز جنگجو، مبارزه طلبیه. می‌فهمیش دیگه نه؟ ولی یه چیز دیگه هم هست. تو می‌فهمی که یه چیزی به غیر از خودت هست که باید در خدمتش باشی؛ و وقتی اون نیاز از بین بره، وقتی باور از بین بره، تو چی هستی؟ مردی بدون استاد

نوشته شده در شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱:۳۷ ب.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>