وقت هایی بوده است که من، رفته است.

سیزیف، کم بوده یا کم آورده، مهم این بوده است که یک روز، یک شب، هر وقتِ نمیدانم، رفته است و گم شده است، تمام شده است.

نیازی به آه، خداحافظ یا هر چه سیاه نوشت زیرِ کلامِ جدایی نداشته است، یکراست، خالی شده است از رویا، واقعیت را پذیرفته است و حقیقتش را بوسیده است و پایِ همان حرفِ خواستنش، قلبِ ماندنش را که تا گلو بالا آمده است، در جوی خیابان، مچاله رها کرده است.

اما، آن وقت، نباید برسد حال که تمام قد، آمده ام، حال که با هر چه هست و نیست آمده ام، بیش از هر بار میخواهم، بیش از هر بار و این، همین بار اتفاق افتاده است. همین بار اتفاق می افتد.

چیزهایی هست که نمیتوانم، باید بتوانم، چیزهایی هست که نمیخواهم، باید بخواهم، چیزهایی هست که نمیپذیرم، باید بپذیرم. کسی هست که نداشته ام، باید داشته باشم، این افسانه باید کامل شود.

توانِ من اندک است، باکی نیست، اندوهِ من بی پایان است، غمی نیست، نداشتن تو اندازه ندارد، حرفی نیست، هنوز، کسی بینهایتِ قصه ی دو خط موازی را ندیده است و هیچ کس پیش از من، در سفرِ سنگ به مقصدِ تو نرسیده است. هنوز من در خیلِ صفوفِ مشتاقانت، آخرینِ همه شان، دوان زائرِ آن وادیِ ایمن ام که وقوف توست و در این میان، از آن رو که آمدنم به خواست کسی نبوده است، نبودنم نیز به خواست کسی میسر نمیشود،بدین دلیل است که اصرارم بر این بوده که تا وقتِ معینِ رویدادِ پیوستن، چون نسیم بر محاطِ تو به اوجِ هر چه هست، طوافِ بی وقفه کنم، از آن رو که اینگونه بودنم، لطمه به هیچ نخواهد زد و این نادرک بودنِ شیوه ی حضورم، شکست ناپذیرم میکند.

از این استحکامِ ایمان در آنچه که هستی ست که باور من، پرستیدن توست.

که از جهانِ نيستي، به اشارتِ نگاهِ تو، از قعرِ چاهِ پستي، به اجابتِ دعاي تو، رسته ام، كه تو به اعتبارِ نامت، ضامن بنده ات گشته اي، هر چه نيك از تو مصدر شده است و بايست كه مصادره به كامِ تو باشم، به هر فعل تو مفعولِ مقدّر باشم، به هر فرمانِ تو فرمانبُردار شوم.

و میبایست که در تو آغاز شوم، به تو پايان گيرم، ابتداي من از تو راه بيوفتد، جهان زير گامِ خود بگردد و سرآخر مقصدی جز تو مقصود نباشد.

چرا که نواختِ هر مهرِ تو، جلال من است، گداخت هر قهرِ تو، جبر من است، بايست كه اطاعتِ هر پادافره تو به ديده ي منت، پذيرايِ به جانِ من باشد كه زادِ من از توست كه بنده، مقهورِ قهارِ خويش است .

بانو، بايد كه هرچه بر من رسد، هر چه باد را بود كنم، پذيرايِ به جان شوم كه موجودِ من از وجودِ تو منتج شده است.

هر بار که درست به آن لحظه ی انکار، به لحظه رفتن میرسم، یک واژه مرا از عادت، نجات میدهد.

آن وقت هايي كه دوست داشتنت به ماندنِ در حريمِ دل، تاب نميآورد، سر به بيداد مينهد، بسانِ طوفان كه آرامشِ  دريا هرچه وسيع هم كه باشد را آشفته ميسازد، هر چه باشد را درهم و برهم ميكند، در من گردبادي از نبودنت، از يوغِ سكون، رسته ميشود، سر به شورش ميگذارد، كون و مكان در مينوردد، به هرچه نيست، يورش ميبرد بلكه به هستِ خويش افزوده كند، ظرفِ دل، از انباشتِ مقاديرِ نامتناهيِ نبودنت، چه ميگويم، اين همه نداشتنت، سر ريز ميكند، خواستنت، فوران ميكند، بي تابِ حضورِ تو ميشوم و اراده ي يافتنت، ميجوشد و ابعادِ سينه ام ميپيمايد، رحم ندارد، هر چه هست به كامِ خويش فرو ميكشد، به قهقرايِ نيستي ميبرد، از اينگونه تا حلق، خون به پا ميكند، كه برون بپاشد كه خلاصم كند، اما، هر بارِ هزار بار، در آن لحظه ي حادثه، در يادم ميآيد كه مرا با تو حرمتي هست، مرا توافقِ تحملي هست، بيش از آن، مرا شعفِ اينگونه ماندني هست، آئينِ عشق ورزيدنِ من، خلاصي نيست، اين ميشود كه لب از لب گشوده نمي شود، هر چه موجِ خروشان، پشتِ صخره ي گفتن، متلاشي شده و به هيچ انگاشته ميشود، هر چه گردباد، پشتِ بارويِ اين دهان، متوقف ميشود و تنها يادي از هر طغيان در حافظه ي عاشقيِ من باقي ميماند، بدين سان، به عمقِ واژه، خفه خون ميگیرم.

خمش ای عاشق مجنون، بمگو شعر و بخور خون

که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲)  ....

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۲۸ ب.ظ توسط مشرقی| |

میانِ کهن ترین رشته کوههای فاصله، آنجا که دره های انزوا، خیالِ رفتن به قله را از اراده می رباید، آنجا که ترسِ غلطیدنِ نابهنگام، زیرِ هر قدمِ رسیدن، زایشِ تازه ای دارد، آنجا که هر پیچِ تندِ پر هیاهوی رویدادها، کمرِ اشتیاقِ زندگی ات خمِ میکند، یک اعتمادِ روشن، جایگزینِ تمامِ نداشتن هاست.

هر لحظه آبستن است به هر چه با گذشته پیوند خورده است.

هر شگفتی منتظر است که به فهم هجوم آورد، که محیطِ ذهن به چهارنعل تاختنِ اسبانِ وحشیِ حوادث، غبارآلوده شود.

ذهن من، به خوابگاهِ هر درکِ تازه به تازه میرود، که همخوابه شود با هر فهمِ نامفهوم، که از آن یک رفتنِ زشت زاده شود.

و هر بار، پیش از هر وصالِ دهشتناک، درست زمانی که دستهای نوازش روی پوست تنِ خواسته هایم، میدود و ردِ سیاه سر انگشتانش به وهم دچارم میکند، یک سر تا پا سپید خرسِ آشنا، که پشت به پشتِ من، در غارِ حیات، زندگی میکند، بی اذنِ ورود، به بسترِ جهنمِ من، وارد میشود.

خصمانه مینگرم، دوستانه مینگرد. شرم میکنم.

نگاهم را میدزدم و در مردابِ آغوش شک، فروتر میروم. خلسه اش، کرختم کرده است، خسته ام، خودم رها کرده ام.

به صورت من چنگ میزند. وحشیانه به من میتازد، دستانش گرم است و به جای به جای لمس کرده اش، خون میدود و بوسه میزند، مانده ام میان این کشاکش، بی اختیار تا هر که میتواند مرا به خویش بخواند.

 و او مرا میشناسد، به هزار خمِ من آگاه است، به هر ناگفته آگاه است و بیش از آن، خبره است در به سجاده ی ایمان کشاندن من و به باور عمیق رساندن من، بدینگونه، در خوابی آشفته بودم، هوشیارم میکند، از بندِ آغوش شک، رهایم میکند، تو را به من گوشزد میکند. به یادِ تو، معطر میشوم، از آبِ مطهرِ چشمه آبشارِ فرودِ آمده ی ابعادت، کامِ تازه به کامِ من برآورده میکند.

مرا به باغِ بهشتِ تو می آورد، به خلوتِ تو میکشاند، به محرابِ تو مینشاند، منتظر میمانم تا خودش برود و تو را در آغوش گرفته و بیاورد، روی زانوی او مینشینی، به من مینگری، رو به تو سجده کرده و توبه میکنم.

و دوبار دوست داشتن تو، می آغازد.

و دوباره ابعادم از تو، انبوه میشود. قلب من از نشانه های تو سرشار میشود، من، دیگر وجود ندارد.

از آن چیزها که نشان شده است و میانِ دو کمانِ ابروی تو، بر آن توافقی بوده است، درست آنجایی که هر خدنگ ابروانِ تو، نشانه میرود.

از آن چیزها که حبس شده است در میانِ سیاه میله های مژگان بلندت، که درست آنسویش، عمری گرفتارِ محیطِ جهانش بودن، آرزوست.

این را میشود از رهرویِ مشتاقِ من به سوی حضرتِ تو، او که انتهایِ خیلِ کاروانیانِ خواستارانت، پیوسته می آید، پرسید، اینکه این ترسِ کور، هر شبِ نبودنِ تو، چگونه بر آتشِ اشتیاقش، آب افشانده است تا خواستنت را خفه کرده باشد، اما هر چه کرده است، هر بار، گُله ای برجامانده است که باز هر بار، آنچنان جاوید به شعله ور ماندن کوشیده است که سرانجام شوق مرا سراسر برافروخته کرده است.

از اویی میپرسم که هر شب، در این دشتِ بی انتهایِ نبودنت، زیرِ ظلمتِ گسترده تا بی نهایتِ وحشتِ تنهایی، گُل به گُل، گیاه تا گیاه میرود، پای هر گُل زانو میزند، شکوهِ اوجِ بودنت را به یاد می آورد و به عمقِ پلیدیِ نبودنت اعتراف میکند، تا اینگونه در حجمِ پاکِ حافظه ی سپید و سرخ آن، تو را دوست دارمی بگوید و به فشاندنِ اشکی لاک و مهرش کند که از دیدِ اغیار مسکوت بماند تا هر صبح، درست در وقتِ پدیدار شدن تو در طولِ شفق، آنجا که طلایه دارانِ قهوه ای چشمانت را گسیل میکنی تا پیش از حضورِ تو، آرامش را در دشت برقرار کنند و خبرِ تازه بیاورند، به حضور قدسی ات پیام آورده شود که مردی که دوستت دارد، اسبابِ شهدِ گوارای تو را، در هر وجودِ موجود، نهان کرده است،

بیا، طلوع کن، آرام به دشت، نزول کن، تشنگی ات را با بوسه از جانِ هر موجود، نوش کن. سیراب شو.  

در میانِ ابعاد آن مرد نیز، در مجاریِ تن او، آنجا که حیاتِ سُر میخورد میانِ رگِ های تن اش، آنجا که کاروانِ زندگی، در جریانِ رودِ زنده بودن او در جریان است، هر گاه، جان سوز حکایتی هست، هر شب، بی گاه وقتهایی هست که پشتِ ناپیدایِ یک گذرگاه، خوف میکنند کاروانیان، مگر که حرامیانِ به کمین نشسته باشند و ناگاه بتازند و تو، تنها تو را، تنها آنچه گنجِ پیدا و پنهانِ من است، ربوده شود، از من گرفته شود، که کاروانِ خسته ی غارت شده، به چه رو ادامه دهد، به چه سو روانه شود، به چه کار آید، بدین سان، شب، در پناهِ وادیِ ایمنِ یادِ تو، کنارِ آتشِ شعله ورِ امید، در انتظارِ دوباره صبح، دوباره حسِ بودنِ تو، نزدیکتر به آنجا که هستی، منتظر میماند که سپیدی پیشانی تو در پیشانی بلند آسمان دوباره خودنمایی کند، دوباره راه، امن شود، دوباره فرصتِ حیات مهیا شود، دوباره زندگی به جریان افتد.

بتاب که بی تابِ توام.

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) ....

نوشته شده در شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲ساعت ۱۲:۱۰ ب.ظ توسط مشرقی| |

با عشق نوازشش کن

بگذار بهار

زیر دستان تو

زیر پیراهن یک زن

شکوفه کند

روزِ با تمامِ شلوغی اش تمام شده بود، شب از نیمه گذشته بود و در زیر چادر سیاه شب، جهان به خواب رفته بود. سکوت میانِ پهنه ی هر چه بود، سایه سنگین کرده بود که  ناگهان، سفیرِ سروش، بی اراده، میانِ محیطِ کرختِ بودن، نغمه ی خوانش سرود.

عشق، در وسیعِ چشمانش، حضور میطلبد. به سادگی، میانِ ابرازِ کوتاه چند عبارت، برانگیخته ام میکند آنگونه که رستخیزِ نامفهومِ یک شور در من ذق میزند.

و کمی بعد، میانِ آمدن و نیامدن، معطل میگذاردت.

هیجانی ست.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۲ساعت ۱:۲۳ ق.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>