گاهي تصميم ميگيري جهان در برابر اراده ات، زمان در برابر همتت و مكان در برابر تلاشت، سر به سجده بگذارد.
گاهي ميان دل حوادث، براي رسيدن به خواستگاه آينده ميروي.
گاهي تمام نگاهت را به فراسوي امروز، به فردا ميدوزي.
و آنقدر محوِ فردا ميشوي كه امروز از خاطرت ميرود.
امروز را نميسازي، انگار ميكني كه خودش ميگذرد.
و امروز، با تمام ظرفيت هايش، تمام پتانسيل هايش براي ساختن فردا، ميگذرد.
امروز همان ديروزي ميشود كه گذشته، تكرار نميشود.
به اينجا كه ميرسم، حالم از خودم كه تهوع داشت، دلم از خدا هم ميگيرد.
پس خدا را براي چه ميخواهيم؟ پس چه كسي مواظب ما باشد؟
چرا گاهي نميگذاري سرفصل هاي جديدي كه براي دفتر سرنوشت، مشخص ميكنيم، بي خط خوردگي، دُرست سر وقت خودش، زماني كه خودمان ميخواهيم، گشوده شود. خط خطي اش ميكني، تمام زحمت را دوچندان ميكني و اندوهي را به اراده اي مصمم، حواله ميكني؟
چرا نميگذاري آن فرداي برنامه ريزي شده را با امروزهايي هوشيار، بسازيم؟
نشسته اي آن بالا، واقعيتي به نام مطلق را برازنده خويش كرده اي و هيج نميداني آنكه اين پايين نهاده اي ناقص، گاهي ميان اين همه مشغوليات، ممكن است مهم ها را هم يادش برود.
به خدايي ات قسم، نميخواهم در امور حكمت تو شك روا كنم، رواست كه عادل باشي و كرامتت را در رحمتت نشان بدهي.
خداوندا، حالا كه قصور كرده و تاخير داده اي، فردا را با فرداها معاوضه كن اما حتمي كن.
.......
پ ن:
۱) پاييز در ايوان خانه نشسته است
و من به دست هاي خاك فكر مي كنم
كه حتي اگر تمام جنازه ها را بپوشاند
موهاي تو چون گندم زاري
از لاي انگشت هايش بيرون مي زند
مابعد نوشت: ساعت یک بعدازظهر ۲۴ آبانماه
ممنون خدامون، وقتی دری میگشایی تمام تنم شیرین میشود، لبخندی سرتاسر صورتم را فرا میگیرد. بنده نوازی کردی خداجون
هر آنچه ممكن نبوده
بودم
و هرآنچه بودم
ديگر
مُرده اي بيش نيست
غير از شبهاي شركت خوابي، آن شب هم، پس از ۱۴ ساعت كار مداوم، در اواخر حكمرانيِ شب، به خانه آمدم، از درب به داخل خزيدم. خيلي وقت است كه چشمانم به تاريكيِ خانه عادت كرده است، آرام سراغ همه را ميگيرم، گاهي كسي غايب است كه بواسطه شغلش، بايد هم گاهي غايب باشد. قناري را براي راند دومِ كار، روشن ميكنم.
شب از نيمه گذشته كه ميگذرد، پلكهايم كه وزن ميگيرند، پدر بيدار ميشود. روزهاي بسياريست كه تنها زماني او را ميبينم كه براي امورات اعتقادي اش، ساعتي پس از نيمه شب برميخيزد. احوالي ميپرسيم و من در رختخواب ميخزم.
و آن صبح، ميشود.
مگر چند بار ميتواند اتفاق بيافتد كه در آغاز يك روز كه برميخيزي، به اين سوال مهم فكر كني كه:
كجاي جهان ايستاده ام؟
مينشينم پاي حساب و كتاب، خودم را كه ورق ميزنم، ته مانده اي از ديروز شده ام، با تواني براي فردا كه جمعش ميزنم، شرمنده ي خودم ميشوم.
كافي نيست.
براي آنكه جهان، زير پايم باشد، بايد هر روز، به اندازه دو روز كار كنم.
براي آنكه جهان، زير پايم باشد، بايد هر شب، به اندازه نصف شب بخوابم.
حساب ديروزم را ميبندم. امروز، حسابم را از نو مينويسم.
بايد دامنه موفقيتم را گسترش دهم. هنوز تمام اين زمين، شخم نخورده است. بايد از نو، زمين را زيرو رو كرد و بذر تازه كاشت. بايد از زمين، نهايت عصاره اش را كشيد.
تصميم گرفتم شركت را، آنجاهايي كه زمين اجداديست، آنقدر متحول كنم كه براي همه، خون تازه در رگ را تداعي كند. خانواده، بانيِ خير شد، انجامش داديم. راضي ام آنقدر كه براي پاسخ سوال آن صبح، كفايت ميكند.
اما،
ميخواهم هر روز كه برميخيزم، اولين نشانه حياتم، گذر اين سوال از ذهنم باشد كه:
كجاي جهان ايستاده ام؟
.....
پ ن:
۱) ممنون بوناسرا.
۲) من در زندگی ام خواب هایی دیده ام که برای همیشه با من ماندند و باورهای مرا تغییر دادند. خواب هایی که در لایه لایه های ذهن من نفوذ کردند و مانند شرابی که در آب نفوذ کرده و رنگش را تغییر دهد، رنگ ذهنیت مرا تغییر دادند.

حضورش، هنوز به طولاني شدن عادت نكرده است، اگرچه فرسنگها به نقش مسافت، دور است، اما روزگاري نچندان دور، نامش را بسيار، وصفش را فراوان و كرامتش را افزون ميشنيدم.
روزگار خوشي كوتاه بود، زمانهايي كه شادي اش را ميشنيدم، خلاصه بود.
آن روز كه پيشامد نگران را از دوست مشتركي شنيدم، دلم گرفت. راستي كه در تمام زمين، دردهاي مشترك، نزديكمان ميكند، كنار هم مينشاندمان.
واقعه را امروز فهميدم. پدري رفت. پدري كه ميتوانست متعلق به هركدام ما باشد.
عاقبت، اندوه ابدي شد. جاي خالي يك كهن واژه، مكان تهي يك استواره، نگاه پر نفوذ يك مرد و تعلق ابدي اش، از دست برفت.
اندوهگين بودن ساده ترين نقطه اتصال ميان ماست.
اما، اين روزها ميگذرد، ميداني فرداهايت چگونه بايد باشد؟
ميتواني آنچنان، آنگونه بماني كه تبلور روياهاي تمامي پدران باشي.
ايدون باد.
سوگند در اوج آسمان
من و خدا،
از قديم ايام، به تكرار تمام مخلوقان و خالق، سَر و سِرّي با هم داشته ايم.
از زماني كه خودم را شناختم، مثل دو خرس، در غاري تنگ، پشت به پشت هم ميخوابيده ايم.
صبح تا غروب كه هر كسي به دنبال كار خودش است.
هر شب كه قصد قربت ميكنيم كه كنار هم بخوابيم، زيلوي ناميزان ابتداي دلخوري ماست.
و مگر ميشود كه به هر بهانه ريز و درشت، به پشت هم خراش نيندازيم. بالاخره ما هم غروري داريم و جَهلي، بي غرولند كه زندگي صفايي ندارد.
ولي از حق نگذريم، حالا هزاري هم كه دريده باشيم، به روي يكديگر چنگ نميزنيم، ناسلامتي او خداست، هر چه باشد، قديميِ اين غار است. پيش از من بوده و احترامش واجب است.
وقتي اختلاف نظر باشد، بالاخره كسي كوتاه ميايد كه به فكر نبرد در آينده است.
اينگونه است كه ما به يك بده بِستان، به يك مرز مشترك، به يك تعادل نسبي ميرسيم.
از انصاف نگذريم، گاهي دست و دلباز ميشود، مثل پدرمان، گشاده رو ميشود، وقتي ميخندد، دندانهاي رديفش نمايان شده و گونه هايش سرخ ميشود. روي پاهايش مينشاندمان، دستي به سر و رويمان ميكشد، الطفات ميكند و حبه قندي در كاممان ميگذارد كه رسوب ميكند در دستگاه گوارشمان، طولاني خوش به حالمان ميشود.
اما امان از آن وقتي كه شب دير آمده باشيم، كسي را رنجانده باشيم يا منكري را مرتكب شده باشيم. البته دفترچه اي كه شب ها زير سرش ميگذارد و از جلوي چشمانش دور نميكند هم مورد وثوق ما هست. وقتي تند تند مينويسد، به فكر فرو ميرود و چند روزي ميشود كه همديگر را نميبينيم و ما چند خط در ميان خانه ميرويم، معلوم ميشود كه چوب خطمان پر شده، اصولا از غار كه بوي سوروسات و غذا كه نمي آيد، شصتمان خبردار ميشود كه بايد تاواني بدهيم، كه بوي خون ميآيد، كه قرباني ميخواهد، آنوقت است كه باز ميفهمم پشت ديواري كشيده در سراسر پيش رويمان رسيده ايم، كه بن بست پيش آمده است.
بن بست،
در قاموس خدا، مثل تمام رفتارهاي متعلق به ايشان، هر پيشامد هم، قواعد خواست خودش را دارد. مثل تمام معادلات اساسي و عادلانه، بر پاياپاي بودن استوار است. وقتي پاي خوشايندي در ميان است، چيزي ميدهي و بيش از وزنش، مواجب ميگيري كه اين اجرت است. اما وقتي پاي ناخوش باشي، آنچه را كه دودستي چسبيده اي، طلب ميكند. اينجاست كه انگار ميكني، انتهاي يك بن بست، پاي يك ديوار، تنها ايستاده اي، لباس فاخري بر تن داري و تنها راه ادامه حيات تو، گذر از بن بست است.
چه ميكني؟
من لباس هايم را در مياورم، لخت مادرزاد ميشوم، به ديوار چنگ ميزنم، راه آسمان را در پيش ميگيرم و عبور ميكنم و هرگز به آن متعلقات تا زمانيكه آنگونه كه بودند، بمانند، باز نميگردم.
همواره اينگونه رفتار كرده ام، در پشت تمام ديوارها، تنها با باختن، فقط با باقي نهادن داشته هايم، لخت و عور از بن بست عبور كرده ام و خدا به پاداش آن، از انتهاي غار چند وجبي مان، به بستر خويش، به شانه به شانه بودن خويش، رخصتم داده است.
اين مدتهاي نزديك كه اينجا ايستاده بودم، باز به يك ديوار رسيده بودم. اين بار لباسي كه بر قامتم پوشانده بودم، تمام وسعت احساسم بود، تمام آنچه متعلق بودن به ديگري و تعلق داشتن ديگري به خود، نام داشت. چيزي كه نامش را دوست داشتن ميگذاشتم. در حريرِ لطافتش، در عطرِ خواستنش و در گرميِ بودنش، احساسي فراي باور ديگران داشتم، اما، باد كه موافق نباشد، لباس به تنت، زيبا نمي ايستد، در باد ميرقصد و تا به خودت بيايي، با باد، هم آغوش ميشود. دور ميشود. ديگري را لايق آراستگي خود ميبيند.
اينگونه شد كه امروز، بي احساس دوست داشتن، در راهي به آسمان، اينسوي بن بست ايستاده ام. شايد فاخرترين زينتم را باخته باشم، اما آنرا به خدا واگذار كرده ام، جايش امن است. لااقل حالا ميدانم تكليفم چيست. لااقل دل خدا با ماست و ميداند كه شبهاي دور از غار را نه در بندِ احساس كه با جايگزيني به نامِ كار ميگذرانم.
ميخواهم جوهره مردانگي ام، آنقدر زياد شود كه غار خدايي اش را به اندازه تمام زمينش، وسعت دهم. ميخواهم روي زمين كه راه ميروم، تمامِ وسعت زمين زير پاي من باشد.
وآنك، من و كار و كار و كار
......
پ ن:
۱) من ميگم من رو شكستن، چشم فانوسم رو شكستن
تو ميگي خدا بزرگه، ماه رو ميده به شب من
۲) چند روزی بود پشتم میخارید
گفته بودم فرشته ام،
باور نکردی
امروز بـــال در آوردم
پـــــــــرواز کردم
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
