در زندگي ام، گاهي، روياهايي را خواب ديده ام، بيدار كه شده ام، به انتظار كه نشسته ام، لاجرم، عاقبت مبدل به واقعيت شده اند.

رفته ام تا سر خط، نقطه اي به نام اكنون در آغاز يك پردازش و اميدوار به رويش اندك اندك يك واقعيت دور در حجم زندگي و رج به رج، قدم به قدم، ناايستا، به پايان يك خواسته معطل، يك حادثه تازه، يك رويداد خطير نزديك شده ام.

خودم را كه مرور ميكنم، سرشار از اين حرف هاي آشنا، از اين جمله ها، از اين حادثه ها شده ام، شايد دور از ذهن نباشد اگر بگويم مملو نه، شامل هم نه، همين هايم.

همين ها ميشود يك زندگي، ميشود يك طرح از يك ذهنيت، يك طرز از يك زندگي، همين ها ميشود من.

همين كه حجم ميگيري، غير از آنچه رهيافت به آن سوي دور و پيداي خواستن ديگري نام دارد، يك مفهوم، يك نوستالژي، يك مفرد به جمع نرسيده، يك خويشتن ديگر، يك همزاد مي يابي.

همزاد چرا؟

هركسي به يك بدل مفرد نيازمند است، چيزي كه آيينه اي در برابر نام دارد، آنچه ميتواند حسي به نام خويشتن پنداري را در تو برانگيخته كند. چيزي كه گاهي لازم باشد جاي تو بنشيند، جاي تو قضاوت كند، جاي تو تصميم بگيرد، جاي تو بازي كند.

سروش كه بانگ قيام ميدهد و نياز كه اقامه ركوع ميكند، سلام كه درود ميفرستد، هر صبح و شام، مجيز تو كه بگويم، هنوز براي وجد باور ايمان به تو، اول راه، ايستاده ام.

 

پ ن :

۱)      چشمی که ندیدست جمال تو، چه دیدست؟

۲)      یه آدم گنده باهاس بشه نوچۀ یه وجب دل، آخه چرا باهاس همچی باشه؟ کی گفته؟

       مگه من کی‌ام؟ کی گفته که یه جوجه دل بشه اختیاردار آدمیزاد؟

دایی اینو بهت بگم، آدم، آدم ول معطله. . .

من، من اینو می‌خوام، اونو می‌خوام نداره.

باهاس دید که، باهاس دید که اون صاحب مُرده چی می‌خواد.

این، این درست نیست

دایی، درست نیست.

کار از یه جا خرابه. . .

حالا از کجا خرابه، باهاس، باهاس، وقت گرفت از اوستا کریم پرسید.

۳)      تولدت تبريك

نوشته شده در دوشنبه سی ام خرداد ۱۳۹۰ساعت ۱۲:۳ ب.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>