مشرقی

مرد پاسدار شرق

معنی جاودانه اعجاز

خاک اگر خنده کرد و گندم داد

از تو بود ای بزرگ باران ساز

ای رسول بزرگ رستاخیز

دست حق بهترین سلاح توست

همیشه اینگونه است.

اراده میکنم، باورش در من شکل میگیرد، به ایمانش مبعوث میشوم و در بندگی اش خلاصه میشوم.

سیاهی رها میکنم، پلشتی میزدایم، سپید میشوم.

و بادِ تندِ خواستن، وزیدن آغاز میکند، ابرهای بارورِ داشتن، در من به هم رسیده، به هم تنیده، در هم میپیچند، از جانم، قطره قطره شوق بر جامِ وجودم می بارند، به جایِ باران خورده شان که مینگری، در سپیدی کاغذ به خطوط باریکِ راهی دور، مانند میشوند که مسیر من برای رسیدن را نشان میدهند.

هر واژه، قطره ایست، هر جمله، خطی ست، هر نوشته، طرحی ست، از زندگی، برای زندگی.

همیشه اینگونه است.

از ابتداترینِ شان تا همواره ترینِ شان، واژه ها، جمله ها و نوشته ها، آنچه را که میخواهم، نشان میدهند، طرز دلخواه رسیدن را شرح میدهند، آئینِ داشتن را واگویه میکنند.

وزان پس که جغرافیای کاملی از آنچه هست، آنچه میتوانم و آنچه میخواهم را تصور کرده باشند، واژه کمتر میشود، حرف مختصر میشود، نوشته کوتاه میشود، اراده به عمل مبدل شده، کار آغاز میشود.

نمیشود تا همیشه نِشست و نوشت، می بایست رفت و نشان داد.

میروم تا خودم را میان این همه سطرها، تمام کنم، تو را در حصار این همه حرف ها، آغاز کنم.

همیشه اینگونه است.

من معمارِ واقع شدنِ آرزو، من آئینه ی متجلیِ اراده ام، من غرور میپراکنم، من دست نیافتنی بودن را طلب میکنم، من عمارتِ خواستن و داشتن را بی سقف میخواهم، من دیواره ی شکوهمندِ کشیده تا دلِ آسمان را بلندتر میسازم. من فراتر از آنچه هست، بیش از آنچه میتواند، جلوتر از آنچه میشود، انجام میدهم، من افسانه هستم.

روی نقشه ی تصوراتم، در نمای واقعیتِ آنچه کرده ام، همواره در دو سویِ یک جهان، دو خط موازی خواسته ام، که پیوسته باشند و بیایند در طولِ تاریخِ بودنشان، دو یکدیگرشان را محک بزنند، از نازکی به تنومندی، از کوتاهی به بلندی برسند، در این نامحدوده ی متفاوتشان، پیچیده در خمِ عمیقِ دره ها، فرو افتاده از آبشارهای محال، پایستگیِ یکدیگر را بسنجند، در همراهیِ هم، جاودانگی را بیازمایند، بیایند و بیایند و نزدیک و نزدیکتر، به یک افسانه ی جاری مبدل شوند.

از آرزو چه میگویم، بهتر است به واقعیت برگردم، تا به حالِ این تصویرِ سی ساله، خطی موازی بوده ام، خطی موازی مانده ام.

به هر جا کشیده شدم، در هر چه ساختم، به هر چه مسبب آن بودم، آموخته ام که، مرا پیش از آن لحظه که میخواهم، پدیدار نکند، یادی نکند، یادآوری نکند، نگذاشته ام فراتر از آن خط موازی در یاد کسی بمانم، نخواسته ام که شکسته شدنم در هر جایی اتفاق افتاده باشد، نخواسته ام که حادثه ی پیوستنم، شکستِ خط موازی ام به شوقِ تلاقیِ با دیگر خطِ موازیِ زندگی ام، عقیمِ تنها شکستن بشود، نخواسته ام که سربارِ کسی بمانم، نخواسته ام بیهوده و سرگردان، چون دیگران باشم، همواره خواسته ام که دو خط موازیِ من و او، در نقطه ی ما، در آن لحظه ی آمدنِ اراده به آغوشِ تصمیم، بارور شدنِ یک زندگی تازه را باور کنند، دو خط موازی، یک باره شکسته شده، تلاقی شوند، با هم دیگر، یکدیگر شوند.

و آن دو، در جشنِ دو رها خطِ به هم پیوسته، روی محیطِ بومِ تازه، زندگی را، ایجادِ جغرافیایِ تازه ای را رقم بزنند، در چینش یکدیگر، در تلاطمِ رسم های خودخواسته، ساختن را طرح بزنند، هر چه میخواهند را شکل بدهند.

اما، ورای این شَفِقت، همیشه شِقاوت، مَشقَت شده است، این اراده ی به باور رسیده ی به انجام منتهی شده، تا به حال، هرگز هیچ کجای کتابِ سی ساله، افسانه ای رویداده، نشده است.

هر چه بوده است به مثاله ی رودی در دلِ دشت، از این سو تا هر سو، آمده، در دلِ سنگلاخ ها به هر تقدیر، مقدر شده و رفته و ناگهان، در جایی، در هر جایی، بی زمان و بی مکانی، هیچ تا هیچ، اثری از او نیست، در هیچ کجای هیچ نقشه ی سی ساله، پایانی برای او متصور نشده است، پیدا نشده است، لااقل به هیچ مردابی هم که شده، حتی مربوط هم نبوده است، به هیچ دریایی منتهی نشده است.

و هنوز، زنده ام، مغرورم و ادامه میدهم.

این بار نمیبایست اینگونه باشد.

کدام رود است که از همان ابتدای وزیدن باد، تا پیچیدگی ابرها، در هر قطره قطره ی فرو افتاده اش، در پیوستگی جاری شده اش، در آرزوی رسیدن به تو نباشد، در احوالِ خود، ملحق شدن به تو را حال خوش نپنداشته باشد. پیوست به تو را، در تو بودن را، با تو بودن را، نخواسته باشد.

میدانی، این بارحتی نمیتوانم گمان کنم که بیهوده آغاز شده باشم، نمیخواهم، هرگز نمیخواهم که ناتمام بمانم. نمیخواهم صبح برخیزم، خودم را تمام شده ببینم، تمامِ ناتمام خویشتنم را، کشیده و از ورطه بیرون برده و به تیمارش بپردازم، این بار را تا فرایِ حدِ جنون، تا آن نفسِ عمیقِ رفته و  بازنگشته، ادامه میدهم.

سیزیف،

تو را به آسمان میرساند، اینگونه است که افسانه میشود. تمام میشود.

تو را میبرد تا اوج ها، تا به آرزو منتهی شوی.

تقدیرِ خودم را این بار نمیخواهم بدانم، تا همیشه موجود در دریای تو، آرمیده زیرِ سقفِ آسمانِ تو یا یک روز ناگهان ....

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) ..... ....

نوشته شده در جمعه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۹:۷ ب.ظ توسط مشرقی| |

گفتم ای مه، توبه کردم، توبه‌ها را رد مکن

گفت بس راهست پیشت، تا ببینی توبه را

دلگیر و سرد.

غمگینم، شبیه عصرها، که روز با تمامِ روشنی اش، درست در آنجا به انتها میرسد، که روز با همه ابهت اش، درست در آنجا به خاطره ای دور مبدل میشود.

چشم هایم به خط انتهایِ آسمان شبیه اند، از سوگِ رفتنِ خورشید، بی فروغ و اندوهگین به خون نشسته اند، بی باورِ آنکه شاید فردایی در راه باشد. آنگونه به سرخیِ تلخی گرفتارند که گویی از دلشان، امید، مدید مدتیست که رخت بسته است، که انگار تصورِ رسیدنِ فردا را و خورشیدِ روزِ دیگری را متصور نیستند.


ادامه مطلب
نوشته شده در پنجشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۴۹ ب.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>