آنروز هم آفتاب از ورای هرچه بلندیست، فراتر رفت و روز آغاز شد.

آنروز هم زمین به تکرار میچرخید، سرگیجه ساکنش تمامی نداشت.

کارخانه ها سوت کشان به گُرده کارگران، عظیمتر میشدند، مزارع از عرق جبین کشاورزان سیراب میگشتند و جهان، هر لحظه از حضوری تهی و از وجودی سرشار میشد.

شب نیز آمد، ماه در آنسوی افق به سرزمین شعر و شعور مهتابید.

آنک، کودکی، به دنیا آمد. زیبایی، زاده شد.

یارم چون قدح به دست گیرد

بازار بتان شکست گیرد

هرکس که بدید چشم او، گفت:

کو محتسبی که مست گیرد

دفتر عمرش ورق میخورد، بسوی بلوغ میدود و آنگاه که تاج جوانی بر سرش نهادند، خسوف های کژخیم، شکوه آفتابش را به ستیز بر میخیزند.

آنوقت، شعف در سبزینگی چشمانش موج میزد، شادی در حلقه دستانش میرقصید که کسی او را از شهر پریان دزدید. دور از چشم آشنایان، به سیاهی بُرد، زمین تنش را شخم زد و آسمان قلبش را به غبار آلود.

نِرونِ پلید از سرزمین شمالی، عظمت روم را به حریق سپرد، اما روزگارش که رفت، روم از زیر خروارها خاکستر، شکوفه امید زد.

 و این پایان دردها نبود، هنوز غصه ها در راه بود اگرچه دیگر عادت کرد و خویش را به هیچ سودا، نبخشید.

کسی نمیداند که از آن وادی هر دم بلا، چگونه رَست و ساقه های تنومند افکارش چه سان این بوران حوادث ریز و درشت را ایمن از سر گذراند،تا این زمان اینگونه پاک، آرام با خشمی در درون، مانده باشد.

تنها میبینیم که صاف و کشیده تا خورشید، استوار اوج گرفته است.

مهراوه همواره من،

امروز، دیگربار می آغازی.

بر مدار لذت و نشاط و فرح دلگشا، خلقتی فریبا یافته ای.

جرأت میکنم و خویش را هرچند کوتاه تا انتهای تورق این ورق تا این آخرین، هنوز کنار تو میبینم.

کاش نزدم میماندی تا وجودت را، قلّه های سربه فلک کشیده ممتد تا بینهایتت را، میشناختم، ابعادشان را میآموختم، گام به گام تا بالاترين سطوح افکارت را میپیمودم، دشتهاي فراخ میانشان را ميکاويدم و از فراسوي قلّه هاي تسخير شده روانت، در حسرت دوردستهای وجودت، به بستر اقيانوس احساست، فرود ميآمدم. در کوچه باغ داشتنت، رها میشدم و در رج رج احساست نقش میبستم.

آنقدر که می خواهی زندگی کن.

تولدت مبارک، بانو

 

Oh, invdeme con tu boca abrasadora,

indgame, si quieres, con tus ojos nocturnos,

pero en tu nombre déjame navegar y dormir

.......

پ ن:

1)       به تقويم ها اعتباري نيست. اگر خودت متحول شدي، هر روز تولّد توست.

 

Song for Eli    را دانلود کنید           

...............................................................................................................................................

چند سالی هست که مینویسم. این وبلاگ را برادری بنیان نهاد که ید طولایی در مسبب خوشایندها دارد، مطالب نوشته شده اش را به چند بخش تقسیم کرده بودم که متأثر از موضوع بندی دکتر شریعتی بود، اسلامیات: نوشته هایی که ریشه در موضوعات اسلامی داشت. اجتماعیات: پیرامون مسائل اجتماعی. کویریات: مطالب ارزنده از دیگران. شطحیات: نوشته های شخصی در ابواب مختلف و طرحی از طرزی زندگی: آنچه در زندگی داشتم، نداشتنم، میخواستم و به دست نمیآمد.

همتبارانم را دوست میدارم و اندوهگینم که انگار نفس های آخرِ بودن کنارشان را جان میدهم.

وقتی مینویسیم، انگار خود را ثبت در تاریخ میکنیم چراکه، گفته ها میپرد و نوشته ها میماند.

هنوز به نوشتن نیازمندم برای تسکین، برای خواستن و برای خواندن، اما وقتی چیزی هست که بخواهی و نیست که نمیشود، لازم است که با تمام ابعادت، بفهمی که چرا نیست. میگذارم که تمام حجمم، این درد را فریاد کند، میگذارم درد بکشم و با این رنج ها ادامه دهم. گاهی همین رنج ها برای خاطره بازی، برای عشقبازی، برای داشتن، تنها داشته های دستهای ناتوانم است.

سالها قبل پدرم در زمانی از روزهای تولدم، گفته بود که تو خاطره ای در زندگی دیگران خواهی بود. این سالها مدام تجربه میکنم که درست مي گفت. اينکه من مثل قطار شهر بازي هستم، سرگرم مي کنم، اما کسي را به جايي نمي رسانم. نتیجه گرفتم که یک خاطره ساده، شاد و خوب باشم.

همیشه میدانستم که نمیبایست برای خودت از کسی، بُت بسازی، هرگز نمیبایست که تمام احساست را به نیایش پرستیدگاری معطوف کنی، که بُت روزی غروب میکند، که شیطان نیز از شدت علاقه به پروردگارش، مغضوب ابدی درگاهش شد.

چه صحرايي است

صحراي تنهايي

و چه جشني به پا داشته است

آنچه نيست

وقتی میدانی که بودنت با حجم های بیخاصیت محیط یکی شده است، باید بروی. باید زیر آخرین نوشته ات، خدانگهدار بگویی. باید با احترام پیش از آنکه صندلی را از زیر پایت بکشند، آهسته برخیزی بی آنکه آخرین نگاه را هم انداخته باشی،  زیر لب بگویی دوستت دارم و از کنار دیوار بی آنکه کسی نبودنت را احساس کند، فرار کنی و خودت را مجاب کنی که این فصل هیجان، فصل داشتنِ دیگری، برای تو تمام شد. شاید تب دارم که میپندارم میشود تحمل کرد، وقتی یقین دارم که ویران میشوم وقتی صبح برمیخیزم و کسی که باید میبود، کنارم نیست که به او بگویم: دوستت دارم.

امروز اینجا ایستاده ام.

خانواده ام کنارم هستند، خانواده ای دارم که خود برگزیده ام و راهی که برای آینده بهتر باید ادامه اش بدهم. آخرین  شکستم را همین دیروز خورده ام و آنقدر بد بود که تمام زندگی ام را وارونه میکند. شاید بازهم شکست بخورم اما دیگر هرگز از پیش باخته نخواهم بود. حالا باید تا ابد زندگی را بسازم که دیروز میخواستم برای داشتن کسی بسازم، که دیگر نیست. آنگونه رفتار کنم که کسی هوس نکند همراهی ام کند، گاهی لازم است بپذیری که دیگر، خواستن کسی، برای تو تمام میشود. گاهی لازم است دیگر خاطره هم نباشی.

پروانه ها آنقدر کوچکند که

 جای هیچکس را تنگ نمی کنند

ولی باز هم فروتنانه

خود را از میان، تا میکنند.

دیگر چیزی میان من و تو داوري نمیکند. به دستخط خود برايت مینوشتم که بيايی و سرزمينم را از شکوفه های بودنت، بهاری کنی، دریغ که باور نداشتم، صحرا طاقت بهار را ندارد.

و من خود را در آغوش میگیرم.

و براي اين بايد به گذشته برگردم

به مکان هاي زيادي در آينده

و بي وقفه خود را بيازمايم

بدون شاهدي جز ماه

و سپس با خوشحالي سوت زنان

به آرامي از روي سنگ و کلوخ ها بگذرم

بدون تکليفي به جز زيستن

بدون خانواده اي به جز جاده

.

.

بدرود

نوشته شده در جمعه یازدهم تیر ۱۳۸۹ساعت ۱:۸ ب.ظ توسط مشرقی| |

خودم گفتم یه راه رفتنی هست

خودم گفتم ولی باور نکردم

دارم میرم که تو فکرم بمونی

دارم میرم دعا کن برنگردم

......

این ماقبل آخرین پست این وبلاگ است. برای تمام هموندانم همتبارانم روشنایی آرزومندم

چاره ای نیست وقتی باید خاطره باشی. هرچه تلاش کنی آزرده تر میشوی.

بدرود

نوشته شده در پنجشنبه دهم تیر ۱۳۸۹ساعت ۱۲:۴۴ ب.ظ توسط مشرقی| |

 گاهی هرچه پاک میمانی، لطافتت را از گزند اغیار، دور نگه میداری و  کسی را به خلوتگاهت، بارِ عام نمیدهی، باز هم از هراس ایمن نمیمانی.

سیب سبز زندگی ات با سیلیِ آشنایی، قرمز میشود.کبود میشود.

گاهی هرچقدر اوج بگیری، طراوتت را به رخ پلشتی ها بکشی، به پهنه آسمان، به سینه بلندترین محالات هم که رسیده باشی، در ذهنِ برکه ای که در زمین جاخوش کرده است، وارونه میگردی.

خورشید که باشی هم، با ابر کوچکی، تحریف میشوی

بانو،

بگذار زندگی ات آنقدر ژرفا بگیرد که عمق خوشبختی ات را نتوان اندازه گرفت.

رها شو و به طاق دست نایافتنیها بِرس و بدان کسی که ستارگان را بچیند انگشتانش زخمی خواهد شد.

دریای بیکران باش که با سنگ کوچکی طغیان نکنی.

......

پ ن:

1)       دیوانه ی توام، دیوانه از قفس، هرگز نمی پرد

نوشته شده در سه شنبه هشتم تیر ۱۳۸۹ساعت ۷:۳۵ ب.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>