میان ترس و غرور، رابطه ی صریحی است.

صراحتش را وقتی میفهمی که خودت را میان رویدادها مرور میکنی، خودت را میسپاری به بادِ وقایع، تا یک به یکِ اتفاق ها میروی و نتیجه اش میشود یکی از دو تایی که شده ای.

هماره در زندگیم، پروایی نداشته ام، چه سرگردان و چه ساکن، چه در خیل مشتاقانم بوده باشم، چه در گوشه ای تنها مانده باشم، بی وقفه در مسیرِ تا به هر کجا، روان میشدم. اگر همواره بی وقفه در عشق ورزیدن میبودم، در تکاپوی بی ایستایی باقی میماندم تا آن زمانی که غرورم، برافراشته میماند.

من، همواره از اهالی امروز بوده ام، هندسه زندگی من، همیشه شکلی موزون از اشکالِ در دسترس بوده است، دایره، نماد من است، گاه آنچنان تنگ که نقطه ای به نام من، تنها در حوالی ام توانِ ماندن داشته است و گاه آنقدر وسیع که در محاط اش، هر ناممکنی، ممکن بوده است.

همواره میشود مرا به آسانی تحلیل کرد، خودم را در حد ساده ی چهار عمل اصلی نگه داشته ام که حدس زدنم آسان باشد، همواره یک گونه رفتار کرده ام که کسی در خم و چم رفتاری من، درگیر نشود.

هرگز نگذاشته ام کسی مشتاقِ من باشد، هرگز شورِ خواستنم را در کسی برانگیخته نکرده ام و هیچگاه کسی را دوستدارِ خود نخواسته ام.

باور من در عطشِ خواستن خلاصه شده است، هر چه را که داشته ام بر سر رسیدن به باورم نهاده ام و ایمانم به موفقیت را تا انتهایِ ممکن، تا لحظه ی بودنم، در یقین محض نگه داشته ام.

من همواره پیروز بوده ام، همواره افسانه بوده ام، شاید در مسیرِ تا مقصودم، بارها شکست خورده باشم اما هر بار پیش از آن، پنهان از دیگران، مقصدم را دیگرگون کرده ام و چون لازمه عبور از آنچه داشته ام، برای رسیدن به آنچه نداشته ام، باختن هر چه داشته ام بوده است، من باخته ام و از معبر، عبور کرده ام.

من هرگز بر غرورم، تنها داشته ی حقیقی ام، تنها آنچه که توانِ هزینه اش را نداشته ام، قمار نکرده ام، هرگز آنگونه که نخواسته ام، زندگی نکرده ام، هیچگاه آنگونه که خواسته اند، زندگی نکرده ام. همواره راهی جسته ام که به سلامت، غرورم از میدان، به در برده شود.

گاهی در امتداد یک خیابان، گاه در مسیر منتهی به یک تقاطع، وقتی در انزوای یک دیوار، زمانی روی دیاگرام امواج، به احترامِ غرورم، سلام من به خدانگهدارِ عمیقی منتهی میشده است. هر بار هم که بازگشتی بوده است، هرگز گذشته را به امروزم، وارد نکرده ام، گذشته، گذشته است، همانگونه که غرور، تنها دستاویزِ من برای او شدن است.

من، گستاخ به هر آنچه بر قامتم دوخته میشده است، شکیبا به هر چه نداشته میبوده است، من رها در هزار باره به هزار رابطه بوده ام، من مرسوم به رسمِ دوست داشتن خود بوده ام، من خواستن را به شیوه خود میخواسته ام. مرا همواره پرستیده اند، نداشته هایم را همواره آنقدر حقیر نگه داشته ام که به چشم نیامده اند، داشته هایم را همواره آنقدر به اوج برده ام که دست نیافتنی باشند.

ترسِ از دست دادن، ترسِ تنهایی اگر چه با من بوده است، اگر چه مرا نگرانِ همواره کرده است اما، چه باک از آن، که غرور مرا میانِ آهنین آغوشِ سردِ خویش گرفته است، چکاچک آهیخته از پیکرش صدایِ ممتد میان گوشم شده است، از خونِ ریزانِ مبتلایانش به من نوشانده است، مرده ی مرا زنده گردانیده است.

و بدین سان، غرور، بقای من بود و من، هر احساسی که زیر هر سیاهه ی پیکرم ریشه دوانده بود از بُن درآورده، رگ به رگ اش را شرحه شرحه میکردم، اگر به چهره ی غرورم، خطی انداخته میشد.

و عاقبت، کناره گرفتی، بیهوده شدم. میانِ آن ناگهانِ بی اراده ات، غرور مرا سلّاخی کردی.

غرورم را زخمی کرده بودی و میبایست عشقی که به تو داشتم را سر میبریدم.

قدم های من به اتمام رسیده بود، زندگی باز ایستاده بود، من، رفته بود. تا آنجا لرزیده بود.

وقت آن بود که رها شوم.

اما، امشب، امروز، وقت آن نبود که من، در حراجِ پشیمانی، به تو، فرصت پریشانی بدهم.

سیزیف، نگاهی به غلطیدن سنگی که از شانه هایش در آن اوجِ قله ای که بود، انداخت، میتوانست خودش را به عادت همیشگی از کوه فرو اندازد و با مرگ اش، به افسانه اش پایان دهد.

سیزیف این بار، تأملی کرد، تحمل کرد، روی برگرداند و تا ابتدا، دوباره آمد، دوباره و دوباره، آمد تا بماند، دوباره سنگ بر دوش، دوباره سفرِ سنگ از نو آغاز کند، عاقبتش را دوباره بخواهد.

براستی، چه بر سر من آمده است، این ضربه چه هولناک بوده است، این سیل چقدر ویرانگر بوده است.

این بانو، چگونه زادی بوده است.

من چگونه میتواند دیگر آنگونه چون همواره نباشد؟

چرا نمیتوانم بروم، چرا پای رفتنم، شل شده است، چرا دندان به این گره نمیرسانم، چرا من، چون همواره، نمیتوانم رفتار کنم.

دوست داشتن، چگونه در من، اینگونه به تکامل نزدیک شده است.

من چگونه توانسته است تو را بخواهد آنقدر که هستی، تو را بخواهد اینقدر که نیستی، چگونه توانسته است تنها تو را بخواهد بی آنکه تو بخواهی، چگونه توانسته است خود را، نخواهد آنگونه که تو، خود را میخواهی.

من، این بار غرورش را، شکانده است، دوباره کنارِ هم نشانده است و نردبانی ساخته است، شاید این بار دست نیازِ زمینِ او به دستِ استجابتِ آسمانِ تو برسد.

من، به هزار حیلت عاشقانه، به یک دلیلِ واضح دوست داشتن، هر بار، خود را میکشاند تا به کوی شوق تو، تا به سر منزل اشتیاق دیدنت، گاهی که بار عام میدهی، ادعیه مقصود دیدارت را که مستجاب میکنی، خودش را میتکاند و میگذارد آن بیرون و تهی از خود وارد میشود، ناپیدا، نسیمی میشود که آرام بیاید در کناره ابعاد تو، که نامعلوم بوسه بارانت کند، که خاموش نوازشت کند، که بی نشان طواف جانِ تو کند، که خواب آرام تو آشفته نکند، که زندگی آرام تو آشوب نکند. سیاحت تو که تمام میشود، از در که بیرون میرود، طوفان میشود، تندباد در دشت میوزد، خودش را دوباره میپوشد، به سنگلاخ دنیا میکشاند، به در و دیوار تنهایی میکوبد، درمانده شده است، خودش را خسته و آزرده میکند.

مرا از تو گریزی نیست.

کدام مخلوق است که همچنان که تمردِ گاه و بیگاهش را دارد، از اطاعت خالق اش به تنگ آمده باشد، کدام بنده است که همچنان که رویای آزادی میبیند، واقعیتش را دوست نداشته باشد. کدام ملازم است که همچنان که امیری آرزو میکند، تیمارِ بانویش را رها کرده باشد.

چنان به میان من رسوخ کرده ای، چنان میانِ هر زاویه ی من جا خوش کرده ای، چنان در هر کرانه من نشسته ای که مرا از تو کناره نیست.

که من ایستاده ام و ابعادم رکوع به تو را میطلبند، که من در رکوع ام و ابعادم سجده به تو را می طلبند، که من در سجده ام و ابعادم غلطیده به خاک تو را میطلبند.

چنان میکنی که در دوان به دوان بودنم به سویِ تو، بند از بند من گشوده میشود، نفس از نفسم در مسیر تو بریده میشود، تاب از کف رفته و حوصله سر میرود، صبر تمام میشود.

آیا زمان آن سفرِ بی پایان به بی انتهای آرزوها، به مقصدِ زندگی خواهد رسید؟

آیا عاقبت مسافرِ به غبار آلوده ی احساسِ من، رحل اقامت در وادی تو، خواهد گزید؟

آیا میانِ آغوشِ تو مرد میشوم؟

آیا میانِ بازوانِ تو پیر میشوم؟

 

 خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

        ۲) دوستت دارم
نوشته شده در جمعه سی و یکم خرداد ۱۳۹۲ساعت ۶:۳۲ ب.ظ توسط مشرقی| |

دو تن ها،

در دو سویِ متفاوتِ خویشتن، از امتداد يك روز جهنم گاهِ هراسناك، زیرِ سایه یک محتملِ نامفهوم، خسته از سكوت ها و حرف ها، ترس ها و اشك ها، بودن ها و نداشتن ها، دو درگیرِ رها شدن، در بلندایِ ترسناکِ یک تصمیم، میانِ ماندن و رفتن.

شباهنگام،

آنجا كه جامه از تن ميكني

سوسني شكوفان


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۲ساعت ۱:۵۴ ب.ظ توسط مشرقی| |

از این حوالی میگذشت، هر روز آفتاب.

از این حوالی میگذشت، هر شب مهتاب.

زیرِ آن برقِ آفتاب، زیرِ این نورِ مهتاب، چیزی به نام زنده بودن، گذرانده میشد.

چیزی به نامِ زندگی کردن، حد فاصلِ نامتناهی هست ها و نیست ها، به هدر میرفت.

چگونه است هر صبح که دلیلِ تو، باعثی چون تو نباشد.

آسمان، عزا گرفته است، از کشیده به دل هزار دردِ سیاه، ابرها را به لجن کشیده است، هوای خانه، غمگین است، حالِ ما، گرفته در گرفتاریست، شهر، اندود از اندوه است و آدمها، دریده خیره به یکدیگرند.

هرچند در انتهایِ پهلو به پهلو شدن از کابوس، از گوشه به گوشه خموده در خویش بودن و پیچیده در هزار لفافه ی ترس، فرار کرده باشم و به هزار خدعه از خواب برخاسته باشم، فریبِ هزار کار نکرده که احاطه کرده باشدم، به چاره جوییِ هزار راه نرفته که دچار شده باشم، هیچکدام آنگونه عمیق نیستند که هجوم بی پروای زندگی به ذهن، درمانده ام میکند، مرا مصادره میکند به نفعِ هیچ، تا به طمعِ پوچ، صدر تا ذیلِ هر چه هست را به گندِ ندامت بکشاند.

صبح را به ظهر میکشانم، به شب می چسبانم و به خواب میرسانم، بیهوده و بیهوده.

هر صبح که دلیلِ تو، باعثی چون تو که باشد، تو که باشی، دیگر جهان به چه کار آید.

هر چه باشد این پیرامون محیطِ کورِ گنگِ بی مقدار، سر به سر خارستان که باشد، به آن نرم نرمک خرامان حسِ  بودنِ تو در سرآغازِ آمدنِ صبح، بی گمان غرق در گلستانی از عطر و سرخی و سپیدی می شود.

خودم را در ابتدایِ پلکِ باز، یاد آوری میکنم به شوقِ تو، یادم می افتد، این نفس که تا به این صبح از بازدم نمانده است، دم به دم ادامه داده است به چشم براهیِ تو، به جستجویِ یک آنِ من، یک آنِ تو.

روزِ من در هر سرآغازش، به جایِ یک کلمه سلام، از دوست داشتن تو جمله میسازد، تا از یک خواهشِ خواستنت انباشته شود و به قربان صدقه ات رفعِ صد بلا بکند.

موهبتیست که هر صبح در ابتدایِ راهِ طلوعِ آفتابِ تو، سر پنجه هایم مرا به زیارتِ خوانشِ چشمانت میبرند. و این بی گمانِ فرصتیست هر چند بی تعبیرِ صفتِ دیدنت، اما پر معنی از فعلِ بودنت و ورایِ آن، سخاوتی ست که با پاسخی از سرِ مهر، جویباری از امید در هر روزِ من، از بیکران قطره های گفتارت، جاری میکنی.

بی دریغ می بایست که هر صبح، از هر کجایِ این دوّار، دوان و ویلان تا سر سرایِ حضورت، سراسیمه و مشتاق، انباشته از خواستنت به جان، یک دهانِ کامل از کلامِ دوست داشتن را، می آوردم و در بَر اَت میگرفتم و به سینه می فشردم و در آسمان، چونان ستاره می نشاندمت.

و چون نمیشود و چون دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل و چون مقدارِ ما بی مقدار است، هر روز به سانِ سالی میگذرد، سالِ کبیسه ی هر ساله، با خودم میگویم باز سالهای قحطی آمده است، نیلِ من از خروش افتاده است، توان آن نیست که تا پرچین های مصریِ ابعادت بیایم و سراغ چشمانت تو را از تک تکِ سیاه بردگانِ اسیرِ متوالی بسته به زنجیرِ گیسوانت بگیرم، سر تا به پا، گوش در حلقه ی هر تار به تارِ زلفِ تو بنهم و هزار راه رازِ رسیدن به بلورِ چشمانت را بشنوم و مدد از یکایکِ بافه های مشکینِ تو بگیرم و دست در حلقه ی موهایت تا فتحِ درخشنده سیمایت، یکراست و سر راست بیایم.

و آه از آن بادیه نشینانِ زردگون که بر پیکرِ تو رسته اند، در پهنه ی مستعمراتشان، سخن تا سخن از کوچ نهفته باید کرد، که آنها نسل به نسل، خو به تنِ عزیزِ تو کرده اند، ردیف تا ردیف تو را در بر گرفته اند و جا خوش کرده اند و در لذتِ ابدی اند، تنها می بایست که در خلسه ی آنچنانی که مانده اند، غبطه خورده بمانم و دیده فرو بندم.

و آن کارِ من، انتظار، که کلمه ی بزرگِ من است، روایتِ صحیحِ مصور من است، پیامدِ چگونه بودنِ من است را از ابتدا پی بگیرم، آن کارِ خویش را، صبح تا هر دیگر صبح، ادامه دهم.

در این میان، هر سال تا سال، هر هزار سال، تنها شیارِ موربِ لبانت است که گه گاه، مرا به نامِ کوچکم، صدا میزنند، ضربه ی ناگاهی که قلبِ مرا تپنده میکند و آه از دستانت، دستانی که مرا می خوانند، مرا می فهمند، مرا میشنوند، مرا می خندند، مرا درک میکنند. مرا زنده میکنند، مرا مرده میکنند، قیامِ من اند، قعودِ من اند، قیامت اند، برزخ اند، دوزخ اند، جنّت اند، چه میگویم، دستانِ اوست، رسته از شانه هایِ تو.

بانو، به هر بهانه نظاره ات میکنم، هر جایِ زمان که باشم، کافیست من زنده باشد، هر جایِ مکان که باشم، کافیست تو پیدا باشی، تا من، اورادِ دوستداشتنت بر لب، روی بوم ابعادت، شماره افتادن نفسهایم را بخواهم.

حال ما خوب است، اما تو باور نکن.

 

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) دوستت دارم

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۲ساعت ۲:۱ ق.ظ توسط مشرقی| |

هر آن شب که بی تو میگذرانم، با خود میگویم، آرام باش و تحمل کن.

مَرد، دل قوی دار.

بانوی تو، میداند که چه میکند، میداند که تو را از میانِ این سودایِِ صامتِ نبودنش، چگونه به سلامت، به نوایِ فردایِ غوغایِ بودنش برساند.

او به آنچه می اندیشد، به آنچه میگوید، به آنچه میکند، نیک آگاه است.

تو را به ستایشِ خویشتنت، به رکوعِ آنچه خودش می نماید و به سجده یِ کردگارت، فرا میخواند.

تو را به صبرِ، به تحملِ این شبِ نزدیک به صبح، به طاقتِ این تاریکیِ ظلمتِ پیش از سپیده فرا میخواند.

او، میداند.

مَرد، تو نمیدانی که بانو، با تو چه ها کرده است، که در آن اولِ تو، در آن هنوزِ زود، که تو نبودی، که تو نخواسته بودی، که تو نیامده بودی، چگونه نطفه ی زندگی در هزارتویِ پنهانِ حریمِ تو، پنهان کرده است، چگونه تو را به خویش خوانده است، چگونه با خویش در تو حلول کرده است، که عشق در تو نهاده شود که از دو یکدیگرتان زائیده شود، به اشتیاقتان، پرورانده شود، به شوقتان، بالنده شود، زندگی کند.

مَرد، به بانو، به کشتیبانِ کشتیِ طوفان زده ی قلبت، به آن موهبتِ رسول گونه، به آن نوحِ سالیانِ کنونیِ زندگی ات، دوباره نگاهِ خداگونه بیانداز، اوست که میانِ آن خشکیِ زمانه ی نبودنش، به مردمانِ ذهنِ آشفته و تشنه ات، امیدِ روئیت دریا، آرزوی وصالِ آبیِ بیکرانِ خویش را نوید داده است.

او نهیبِ بسیارت داده است، زجرِ بسیارت داده است، عقوبت بسیارت داده است.

پیش از آنکه او را بخواهی.

او پندِ بسیارت داده است، نکته ی بسیارت آموخته است، کردارِ بسیارت فهمانده است.

پس از آنکه  او را خواسته ای.

حجتِ خویش با تو تمام کرده است.

و تو آمدی، به سفرِ سنگ، به ایمانِ او، به باورِ او، سلیم و تسلیم گشته، تو به او گرویده ای.

و بانو، میخ تا میخ، بر پیکره ی تخته پاره هایِ احساسِ تو، با ضربه ی مداومِ عشق، چینشِ رج به رجِ دوست داشتنش را متصل و تنیده در هم، مقرر ساخت.

وه، چه زیبا ساخته است. بنگر.

مَرد را ساخته است و  زیبا ساخته است و محکم ساخته است.

او، بی گمان، از سرنوشتِ مقدرِ مَرد، آواره گی این کشتیِ نابلدِ به دریای وجودِ بانویش شتافته، هزار رازِ سر به مهر میدانسته است، میدانم که میدانسته است که میانِ هجومِ پیرامونِ بانویش، درکِ حجمِ نامحدودِ عظمتِ بانویش، چه بر مَرد خواهد گذشت و بدین گونه، او را تیمارِ هزار ساله کرده است، مَرد را نوشدارویِ همواره داده است، مَرد را روئین تن کرده است، میانِ هر ضربه تا ضربه اش، کنارِ هر میخ به میخ که بر او کوفته است، در عرضِ هر تخته که مَرد را به آن پیوند داده است، اورادِ عشق نجوا کرده است، امیدِ وصال نهفته کرده است، این گونه است که در هجومِ سیل گونه یِ دژخیمِ تنهایی، بند از بندِ مَرد گسسته نمیشود، در گم و گورِ ناپیدایِ هر راهِ نابلد، مسیرِ مستقیمِ تا ساحلِ مقصودش را پیوسته میرود.

بانو، به هزارِ مکرِ تلاطمِ میانِ دریاها، به هزار فریبِ موج های هرزِ کور، نیک آگاه بوده است. میدانسته است که طوفان چون در میانِ این برهوتِ لم یزرع، میانِ این بیابانِ وجودِ مَرد که رخنه کند، که مَرد را میانِ نیستی فرا بگیرد، نجاتش به او وابسته است. هستی اش از او میسر میشود.

بانو میدانسته است که چون مرا به خلوت خویشتنش، به آن کرانه های آبیِ دریاهای در هم ریخته اش بخواند، میبایست مرا، خود، کشتی ساز و کشتیبان باشد.

مرا رهنمون است او، به آن یگانه ساحلِ آرامشی که مقصودِ من است.

ای مَرد، بانو، همه ی آمالِ توست و به آنگونه که مقدرِ توست، رهنمونت خواهد کرد.

او مریمِ پاکدامن است که فرزندِ آرامشِ تو را آبستن است.

در خواب نخواهی مرد، که تقدیر تو در میانِ بستر آرمیده به آرامگاه رفته شده نیست، هر آن شب که از تو، بی او، همواره در گذر است، باکی به دل راه مده، که تا به آن شبی که دیگر همواره با تو باشد، یک شب، کمتر راه مانده است.

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲)دوستت دارم

نوشته شده در پنجشنبه نهم خرداد ۱۳۹۲ساعت ۱:۲۳ ق.ظ توسط مشرقی| |

این جهان، وان جهان، مرا مطلب

کین دو گم شد اندر آن جهان که منم

در گیرودارِ خوانشِ چه هستی؟

تابحال واژه ای را طعم گرفته ای که مزه اش در دهانت رسوبِ کند؟

 به طرح هایی از زندگی ام که مینگری، شباهتی میانِ بودها و نبودهای خودت میبینی؟

اینجا، من در بی جا، من در هیچ کجا، در لاهوتِ محو مانده ام.

اینجا از زندگی مینویسم.

از همه ی آنکه میبایست باشد و نیست، از همه آنچه هست و به کار نمی آید.

اینجا بسیار از شوق نوشته ام، از اشتیاقِ متوسلِ به نیاز، از خواستن و بودن و داشتن، از اویی که هست، زیبا نوشته ام، کنار منحنی گوشهایش، از عشق، ترانه تا ترانه سروده ام، گُل از گُلِ لبانش چیده ام، بافه بافه خرمن موهایش را پیچیده بر گردنِ خویش گره زده ام تا مرده میانِ گیسوانش شده باشم.

اینجا به دفعات از پایانِ هر افسانه، از انتهای هر رویا، از ختمِ بی کلامِ زندگی، نوشته ام، هرگاه که فصلی از من سپری شده است، آنوقتهایی که بهار، بی وقفه تا زمستان دویده است، پا به پای در آوار ماندگان، میانِ فرو ریخته باروهایِ هر چه ساخته ام دویده ام تا عضو به عضو پیکر خویش بیابم و کشیده تا دورها ببرم تا وصله بزنم و دوباره زنده کنم، آنوقتهایی که تبِ تندِ رسیدنِ خرمای نخلِ آرزوهای سر به فلک کشیده ام، به زورِ زوزه و سیلیِ بورانِ بی هنگام، لهیده در خاک، به گند کشیده شده است. بساطِ خالیِ داشته هایم را اگر که مانده باشد، زده ام زیرِ بازوانم، خودم را میانِ خیلِ آدمها داخل کرده ام، ناپیدا، گم و گور کرده ام. رفته ام پیش از آنکه بودنم به چشم نآید.

و اینجا، بیش از هرچه، از تنهایی نوشته ام، این تمام رنجِ بشری، هر آنچه از جعبه ی باز شده دردها، رها شده است، دلیلش آن است که بیش از تمام ناتمام ها، همواره از تنهایی هراس داشته ام.

اینجا من از تنهایی گریسته ام، از آن زمان که تنها بوده ام.

اینجا من از تعلق داشتن سروده ام، از آن زمان که متعلق به دیگری بوده ام.

اینجا من از معلقِ میان هیچ و پوچ ضجه زده ام، از آن زمان که خواستن دیگری را اراده کرده ام.

چگونه میتوانم از تنهایی بگریزم وقتی معشوقه ام بر این باور است که تنهایی، صورتی از رهایی ست. پیشدرآمدِ آزادی ست.

جانِ من، جز اینست که تعلق به دیگری داشتن، بنا به تعبیرِ مشتاقانش، قفسِ دیگری هم اگر باشد که نیست، باز تحملش آسانتر از هراسی ست که از نبودن با دیگری و بیش از آن، تنهایی در قفسی به بزرگی دنیا با تو خواهد بود

اما، من باور دارم نمیتوان با تنهایی، به رهایی رسید از آنرو که تنهایی آنگونه که مینماید، نیست.

مخاطبِ آشنایِ من، تو که میخوانی بی آنکه، آنکه باشی که نوشته هایم برای اوست، تو، بر باور من، تا به آخرِ این فصلِ بودنم، این طرزِ حضورش، رسولِ قیاس باش.

آیا روزی نیامده است که بسیار رنج نبرده باشی که شانه ای برای گریستن، سیمایی برای دیدن و حرفی برای شنیدن، بی دریغ، میهمانت نکرده باشد؟

آیا وقتی نشده است که بهراسی از آنچه داری و روزی نباشد، نشده است که آنچه داشته ای در گریختن از تو باشد؟

آیا تابحال شده است که از بودن بگریزی که رها باشی، خواسته ای که تعلق نداشته باشی که در قفسِ دیگری نباشی؟

 آیا نبوده است اینکه، آنکه، آنچه، هرچه، آنگاه که اراده به خواستنش میکنی، میرود به اوج، میشود نقطه، در خال آسمان و همین شده است ترسِ ممتدِ زندگی ات؟

آیا نشده است که هرچه میخواهی، نمیشود؟

من هرگز تن به این آیاها نمیدهم.

اینجا، روزهایی دچار بوده ام به محتوایِ نخواستن، رسیده ام به جایی که به معشوقه ام میگویم: نمی باشم تا هر که پس از من آمد، از آنِ او باشی، و درست در آن لحظه ی بی بازگشت، هنوز بر لبم زمزمه ای از خواهش، نجوا میکرده است که: با اویی که پس از من می آید، هرگز اینگونه دور مباش، وزان روز که نمیخواهی اش، هرگز اینگونه دچارش مکن.

از آن لحظه، خودم را برازنده ندانسته ام، رفته ام که دلم راضی به بیهوده بودن نشود، که من، هرگز بی طرحی از زندگی، کنارِ کسی نقشی نخواسته ام.

نمیشود که با تمامِ هست و نیستی که میانِ دستانم به نشانه ی تقدیم گرفته ام، لیاقتِ نگاهی از سرِ مهر، نداشته باشم، نمیشود که کسی در پذیرشِ دوست داشتن، در پذیرشِ تلاشِ من نباشد و من بخواهم به داشتن اش، امید داشته باشم.

مخاطبِ آشنای من، رسولِ قیاسِ من، میانِ این همه نوشته ها، هر چه بوده و شده، تفسیرِ من است، زندگیِ من است، آنی بوده است که بوده ام، آنی شده است که شده ام، آنی که آنی بوده ام، همواره اینگونه بوده ام، اینجا من آنگونه بوده ام که زندگی کرده ام، زندگی را آنگونه زنده بوده ام که اینجا بوده ام.

هر آنکه در پذیرشِ من بوده است، حتی بی آنکه متعهد به من باشد، تمامِ بی تمامِ من از آنِ او بوده است. جز این زندگی نمیدانم، جز این زندگی نکرده ام، جز این زندگی نمیکنم.

من خالق زندگی ام، من میتوانم زنده گردانم و من میتوانم پایانش دهم. اما هرگز آنچه در پذیرش من بوده است، پایانی نداشته است.

امروز هم، من از دوست داشتن میگویم، هنوز از پسِ این همه که بر من گذشته است، در آنسویِ فراز و نشیب ها، پر صلابت و عمیق. هنوز هم میروم میانِ هر که هست، میروم تا خانه به خانه بگردم، خواستار به خواستارِ او را ببینم، بروم تا برسم به خالقش، که بگویم، که نشان دهم، که ثابت کنم:

آنگونه که من در گیرودارِ خواستنِ اویم، آیا کسی هست؟

آنگونه که من او را در اوج میخواهم، آیا کسی هست؟

آنگونه که من مفتخر به اویم، آیا کسی هست؟

آنگونه که من او را رها میخواهم، آیا کسی هست؟

آنگونه دوستدار که من دوستش میدارم، آیا کسی هست؟

حتی آنگونه که من در لحظه ی نخواستنِ او،  یکباره خواستنش را رها میکنم، آیا کسی هست؟

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) ..... ....

نوشته شده در شنبه چهارم خرداد ۱۳۹۲ساعت ۹:۵۲ ب.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>