این جهان، وان جهان، مرا مطلب

کین دو گم شد اندر آن جهان که منم

در گیرودارِ خوانشِ چه هستی؟

تابحال واژه ای را طعم گرفته ای که مزه اش در دهانت رسوبِ کند؟

 به طرح هایی از زندگی ام که مینگری، شباهتی میانِ بودها و نبودهای خودت میبینی؟

اینجا، من در بی جا، من در هیچ کجا، در لاهوتِ محو مانده ام.

اینجا از زندگی مینویسم.

از همه ی آنکه میبایست باشد و نیست، از همه آنچه هست و به کار نمی آید.

اینجا بسیار از شوق نوشته ام، از اشتیاقِ متوسلِ به نیاز، از خواستن و بودن و داشتن، از اویی که هست، زیبا نوشته ام، کنار منحنی گوشهایش، از عشق، ترانه تا ترانه سروده ام، گُل از گُلِ لبانش چیده ام، بافه بافه خرمن موهایش را پیچیده بر گردنِ خویش گره زده ام تا مرده میانِ گیسوانش شده باشم.

اینجا به دفعات از پایانِ هر افسانه، از انتهای هر رویا، از ختمِ بی کلامِ زندگی، نوشته ام، هرگاه که فصلی از من سپری شده است، آنوقتهایی که بهار، بی وقفه تا زمستان دویده است، پا به پای در آوار ماندگان، میانِ فرو ریخته باروهایِ هر چه ساخته ام دویده ام تا عضو به عضو پیکر خویش بیابم و کشیده تا دورها ببرم تا وصله بزنم و دوباره زنده کنم، آنوقتهایی که تبِ تندِ رسیدنِ خرمای نخلِ آرزوهای سر به فلک کشیده ام، به زورِ زوزه و سیلیِ بورانِ بی هنگام، لهیده در خاک، به گند کشیده شده است. بساطِ خالیِ داشته هایم را اگر که مانده باشد، زده ام زیرِ بازوانم، خودم را میانِ خیلِ آدمها داخل کرده ام، ناپیدا، گم و گور کرده ام. رفته ام پیش از آنکه بودنم به چشم نآید.

و اینجا، بیش از هرچه، از تنهایی نوشته ام، این تمام رنجِ بشری، هر آنچه از جعبه ی باز شده دردها، رها شده است، دلیلش آن است که بیش از تمام ناتمام ها، همواره از تنهایی هراس داشته ام.

اینجا من از تنهایی گریسته ام، از آن زمان که تنها بوده ام.

اینجا من از تعلق داشتن سروده ام، از آن زمان که متعلق به دیگری بوده ام.

اینجا من از معلقِ میان هیچ و پوچ ضجه زده ام، از آن زمان که خواستن دیگری را اراده کرده ام.

چگونه میتوانم از تنهایی بگریزم وقتی معشوقه ام بر این باور است که تنهایی، صورتی از رهایی ست. پیشدرآمدِ آزادی ست.

جانِ من، جز اینست که تعلق به دیگری داشتن، بنا به تعبیرِ مشتاقانش، قفسِ دیگری هم اگر باشد که نیست، باز تحملش آسانتر از هراسی ست که از نبودن با دیگری و بیش از آن، تنهایی در قفسی به بزرگی دنیا با تو خواهد بود

اما، من باور دارم نمیتوان با تنهایی، به رهایی رسید از آنرو که تنهایی آنگونه که مینماید، نیست.

مخاطبِ آشنایِ من، تو که میخوانی بی آنکه، آنکه باشی که نوشته هایم برای اوست، تو، بر باور من، تا به آخرِ این فصلِ بودنم، این طرزِ حضورش، رسولِ قیاس باش.

آیا روزی نیامده است که بسیار رنج نبرده باشی که شانه ای برای گریستن، سیمایی برای دیدن و حرفی برای شنیدن، بی دریغ، میهمانت نکرده باشد؟

آیا وقتی نشده است که بهراسی از آنچه داری و روزی نباشد، نشده است که آنچه داشته ای در گریختن از تو باشد؟

آیا تابحال شده است که از بودن بگریزی که رها باشی، خواسته ای که تعلق نداشته باشی که در قفسِ دیگری نباشی؟

 آیا نبوده است اینکه، آنکه، آنچه، هرچه، آنگاه که اراده به خواستنش میکنی، میرود به اوج، میشود نقطه، در خال آسمان و همین شده است ترسِ ممتدِ زندگی ات؟

آیا نشده است که هرچه میخواهی، نمیشود؟

من هرگز تن به این آیاها نمیدهم.

اینجا، روزهایی دچار بوده ام به محتوایِ نخواستن، رسیده ام به جایی که به معشوقه ام میگویم: نمی باشم تا هر که پس از من آمد، از آنِ او باشی، و درست در آن لحظه ی بی بازگشت، هنوز بر لبم زمزمه ای از خواهش، نجوا میکرده است که: با اویی که پس از من می آید، هرگز اینگونه دور مباش، وزان روز که نمیخواهی اش، هرگز اینگونه دچارش مکن.

از آن لحظه، خودم را برازنده ندانسته ام، رفته ام که دلم راضی به بیهوده بودن نشود، که من، هرگز بی طرحی از زندگی، کنارِ کسی نقشی نخواسته ام.

نمیشود که با تمامِ هست و نیستی که میانِ دستانم به نشانه ی تقدیم گرفته ام، لیاقتِ نگاهی از سرِ مهر، نداشته باشم، نمیشود که کسی در پذیرشِ دوست داشتن، در پذیرشِ تلاشِ من نباشد و من بخواهم به داشتن اش، امید داشته باشم.

مخاطبِ آشنای من، رسولِ قیاسِ من، میانِ این همه نوشته ها، هر چه بوده و شده، تفسیرِ من است، زندگیِ من است، آنی بوده است که بوده ام، آنی شده است که شده ام، آنی که آنی بوده ام، همواره اینگونه بوده ام، اینجا من آنگونه بوده ام که زندگی کرده ام، زندگی را آنگونه زنده بوده ام که اینجا بوده ام.

هر آنکه در پذیرشِ من بوده است، حتی بی آنکه متعهد به من باشد، تمامِ بی تمامِ من از آنِ او بوده است. جز این زندگی نمیدانم، جز این زندگی نکرده ام، جز این زندگی نمیکنم.

من خالق زندگی ام، من میتوانم زنده گردانم و من میتوانم پایانش دهم. اما هرگز آنچه در پذیرش من بوده است، پایانی نداشته است.

امروز هم، من از دوست داشتن میگویم، هنوز از پسِ این همه که بر من گذشته است، در آنسویِ فراز و نشیب ها، پر صلابت و عمیق. هنوز هم میروم میانِ هر که هست، میروم تا خانه به خانه بگردم، خواستار به خواستارِ او را ببینم، بروم تا برسم به خالقش، که بگویم، که نشان دهم، که ثابت کنم:

آنگونه که من در گیرودارِ خواستنِ اویم، آیا کسی هست؟

آنگونه که من او را در اوج میخواهم، آیا کسی هست؟

آنگونه که من مفتخر به اویم، آیا کسی هست؟

آنگونه که من او را رها میخواهم، آیا کسی هست؟

آنگونه دوستدار که من دوستش میدارم، آیا کسی هست؟

حتی آنگونه که من در لحظه ی نخواستنِ او،  یکباره خواستنش را رها میکنم، آیا کسی هست؟

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) ..... ....

نوشته شده در شنبه چهارم خرداد ۱۳۹۲ساعت ۹:۵۲ ب.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>