دو مسافر بر در،

دو رهاتر در باد،

از غزل افتاده،

فرصتي بي تكرار


بي وقفه شباهتي هست ميان طرح لبها،

تو، دريچه ي ديدار طرح لبخندت را به روي زندگي ميبندي و در من، با وجود اين همه كلام كه درونم زبانه ميكشد، از ميان دو خط مورب لبانم، هجاي حتي گنگي استخراج نميشود. بگذاريم هركس به شيوه خود ادامه دهد، تو در آنسوي زيباي طرح هايت فرياد ميزني و من در اينسوي پيداي نوشته هايم، نجوا ميكنم.

ساده است اما سخت خواهد شد كه بخواهم اول بار از كلام براي تمايلِ متمايل به خواستنت بگويم، اينگونه است كه مينويسم، براي خواستن، اين تنها راه متصور است، كلام هرگز اولين گام درستِ خواستن نيست، كلام زماني سكه رايج ميشود كه خواستن به داشتن انجاميده باشد و آنگاه طنين گرم صدا در پيچاپيچ ميانه گوش، چونان جويباري ابدي و گرم در دشتي سخت و غمگين، شور را روان كند و اندوه را بشورد و ببرد، كلام زماني ساخته شده است كه رابطه اي شروع شده است.

بيش از اينها، شرم نگاهي كه از تلاقي نگاه نافذت در وجودم مستولي ميشود از من توان سخن گفتن ميگيرد، اينگونه است كه مينويسم اول بار، اينگونه شايد بتوانم واژه را به ميل باطني ام نزديكتر كنم و از تو را خواستن، بگويم:

تنهايي، نقطه اشتراك ماست.

هزار هم كه تنهايي لازم باشد كه هست، هزار هم كه چاره اي جز تنهايي نباشد كه نيست، اما خودمانيم هرچقدر هم بگويي مردها فلان، زن ها فلان، تنهايي خوب است، لااقل بي تكلف و بي غوغا و اندوه است، دنيا زشت است، آدم ها پليدند، آخرش روزي قلبت براي كسي تندتر ميزند، ميداني، هيچ چيزي نميتواند در دنياي انساني، جايگزين تعلق داشتن به ديگري شود.

تعلق داشتن به كسي، يعني صبحگاهان با شعفي از يادآوريِ داشتنِ كسي، برميخيزي و شامگاهان با يادآوريِ داشتنِ كسي، با آرامش ميخوابي.

تعلق داشتن، مفهوم نياز است، تكامل بي نيازي است و سرنوشت متعالي سرشت نيكوي انساني است.

ميخواهم تعلق داشتن را ديگرباره، چشيده باشم و انگاه بميرم. آخر اعتقاد راسخ دارم تنها جايي خودت ميتواني بميري كه جايي باشد دوردست ترين جاي جهان.

ميداني، دلم رسيدن ميخواهد، ازين معلق ميان هيچ و پوچ خسته ام، بيزارم. ميدانم كه سخت است، ميدانم كه سفر سنگ است، اما كدام افسانه است كه تهي از خرق عادت باشد؟

حرفيست در حلقم كه در خفقان بغض گرفتارست، حاجتيست كه رها شود، فرصتي ميخواهد كه به گفتن، وادار شود، چيزي كه از شمارگان هرچه خلقت يافته، افزونتر تكرار شود، حرفي از جنس ترنم آواي خوش صدا، وقتي كه نامت را ميشوني از دهان كسي كه ميخواهي، حرفي از جنس لمس ململ لطيف ابعاد كسي كه ميخواهي، حرفي از جنس مرواريدي كه از شدت حادثه عاشقي بر كرانه صورتت سرازير ميشود، حرفي كه "دوستت دارم" نام دارد.

اين را هم ميدانم كه زود است براي اين گفتن ها، هرچند نسلي كه مائيم، بسيار گفته ايم و كمتر شنيده ايم افسوس، اما فرصتي بايد تا شايد شود آنچه دلخواسته است. علي حاتمي بود كه نوشت: برای آمدن به چشم نقاش، باید در چشم انداز بود. عجيب، دلم، آمدن در چشم انداز، در حضور نگاه متلاطم ميان خواستنت و نخواستنت را مي طلبد، كه باشم و در اين ميانه، از اينسو تا آنسوي بوم لحظه هايت، فرصتي براي طرح زدن بيابم، طرحي از طرزي زندگي، اگر مقبول افتاد كه آرزوست و اگر منفور افتاد، تنها شَتكي لازم ميشوم بي كنترل تا از همه به هيچ فرو افتم.

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

نوشته شده در جمعه دهم آذر ۱۳۹۱ساعت ۹:۳۸ ب.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>