ای دل تا كسی چو خم نای و جوش

حلقه ی بنده گی عشق نه كی وگوش

محرم نمبو هرگز و اسرار

نخل اومیدش دوسی نادی بار

تاریک است، سردم شده است، آفتاب رفته است، در کسوف ام.

صدایی در گوشم می پیچد.

سیزیف، همواره یادت باشد که چه هستی.

که میبایست سنگ بر دوش، از نقطه ای به نامِ اکنون، واقع در امتداد هر کجایِ مبعوثی که شده ای، دور از پندارِ دلخواهت، در مسیرِ تا قله، نا ایستا و پیوسته بروی، بروی و به آن رویدادِ خطیر برسی و حادثه را رقم بزنی و در یک لحظه مانده به پایان، مانده تا به داشتن، دیگربار، شاملِ تکرار بشوی. به سرآغاز دچار بشوی. به ابتدا برگردانده شوی.

خودت را مرور کن، همواره اینگونه بوده ای.

از آن رو دوباره برایت میگویم که در آن لحظه که از هوسِ خواستنش، به وسعتِ احساست عمق میدهی، فرو میروی در ابعادِ آنچه دلبسته ی آنی، نفست را به ضربه ی نبضش که متصل میکنی، نگاهت را به سوسوی روزنه ی چشمانش در سیاهی شبهایت که متصل میکنی، گوشهایت را به ترنّم ترانه ی کلامش که متصل میکنی، دستهایت را به حلقه ی لطافتِ دستانش که متصل میکنی، در شاکله ی حجم اش که دنیایت را خلاصه میکنی، یادت باشد که تو، تنها، سیزیفِ اویی و دیگر هیچ.

اینگونه میخواهدت. اینگونه باش.

سیزیف را خدایان، سیزیف کرده اند، چگونه است که تو، سیزیف، خداگونه ای را به عاشقی میخوانی، طلبِ دوست داشتنش را داری، او را به داشتن فرا میخوانی، که شاید از سرزمین بیگانه ای باشد، که شاید از جغرافیای دیگری باشد، که شاید از آن المپِ دلگیرِ ناجور نیامده باشد اما، هنوز خداگونه است و این خدایان اند که تو را مسحورِ خویش، سیزیفِ خود کرده اند.

و سیزیف، هر چه هست و نیست، در آن نداشتنِ همیشگی اسیر شده است.

در هر کجا که آغاز شده ای، پایانت آنجایی ست که همواره بوده ای، در ابتدایِ هیچ. بنی اسرائیلِ چهل ساله بوده ای، خوب نگاه کن.

سیزیف، چشمهایت را ببند، به آن چاره ی گذشته رجوع کن، خودت را از آن بلندای اوج، در زمانِ غلطیدنِ سنگ از شانه هایت، خودت را از قله فرو انداز، در پذیرشِ مردن خویش باش. سیزیف نباش.

آفتاب پیدا میشود، از حلقه آتش رها میشود، صدا هست، گوشهایم را میگیرم. خودم را به در و دیوار میکوبم.

رهایم کن. ای رخنه کرده در من، کورِ پلیدِ پلشت، رهایم کن.

به آن باریکه ی گنداب در دشتِ ذهن میمانی، باید گریزی از تو بجویم، در جستجویِ آنم، یادِ معطرِ ذهنِ دوستدارش را آشفته میکنی، خاطرِ رنگین کمانِ پیدای دشتِ اشتیاقش را، به زردآبِِ نحوستِ خود، مکدر میکنی، به دشنه ی کلامت، زخمی ام میکنی، آن لحظه که در من به وسوسه مینشینی، گمان مبر که از یادِ او غافلم میکنی، رهایم کن.

و تو چه میدانی که بانو کیست.

که نامش به دلالتِ رموز مقدس، سوگندِ خداست.

که در هر فعلی که او فاعلش میشود، چه افعالِِ انبوهی در نوبتِ بالفعل شدن اند.

که در هر صفتی که او موصوفش میشود، چه مصادرِ ناپیدایی هنوز فرصت صدور نیافته اند.

و تو چه میدانی که من حلقه به گوشِ کدام اربابِ جهاندارم.

تا در محضرِ عظمتش، در انتهاترین صفِ نشسته گانش، به دو زانوی ادب، به خاکساریِ خویش مشغول باشم.

سینه خیزِ اطاعتش، به پایِ مسندِ حکمش، استطاعتِ داشتنش را طلب میکنم.

هرچه خواستِ اوست، حتی همین قدر دور که هستم، همین قدر غریب که شده ام، همین قدر هیچ و پوچ هم که تا عاقبت بمانم، هنوز مشتاقم که سیزیفِ او باشم.

بر اینگونه در هیچ قمار کردن، ننوشیده مستانه بودن، ندیده خیال کردن، نداشته لبریز شدن، مرا الفتی ست، که این نیز از کرامت اوست، که از بخشایش وسیع اوست.

در این امواجِ عشقِ او بودن، میانِ تلاطمِ مطلوب بودن است، بسیار مرتبه از نداشتنش بهتر است.

در تمامِ سی سالگیِ رفته ام، از اینگونه به عشق پرداختن، در اشتباه نبوده ام، از پرداختن به دیگری ست که من گداخته شده ام، پولادِ آبدیده شده ام، که این پادافره موجودیت من است. که این دلیلِ هرچه داشته ی من است. این رسالتیست که بر آن وصی شده ام، به دوست داشتن مبعوث شده ام.

در خُمِ من اگر جوششیست که از آن سرریزِ زندگی میشوم، از هرجور زنده بودن بریدن و به مجاورت او، واجدِ (ببلفللاغاتع) خوب زیستن شدن میشوم.

به قدر قطره ای، در وهم بی انتهای محیط سرگردان بودم، کنارِ بسیارِ چون من، ردیف تا ردیف سازنده ی حجم پوشالیِ ابرهای اسیر در چنگ باد، تا آن لحظه عمیقِ تصادم، که به خواستِ او، به اشارت او از آن همه منتظران، رسیدن به او تقدیرِ من شده است.

و از آن لحظه که رها در این تازه رخ داده شدم، از میانِ آن بی مقدارانِ نداشتنت، به جمعِ مقدورانِ داشتنش، وارد شدم، سقوطِ وسعتِ بیکرانِ او نمودم، در آبيِ او نمایان شدم، تازه در ردیفِ یک صف تا صفِ تازه ی خواستارانش قرار گرفتم.

بانو، اینگونه است و هنوز این ابتدای آنچه است که اوست و نمیدانی و نمیدانم که چگونه است.

سنگِ او اگر تقدیر بود، سیزیفِ من مقدر شده بود.

هر بار میگویم که یادم باشد که اینگونه باید باشم.

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) ..... ....

نوشته شده در جمعه سی ام فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۱ ق.ظ توسط مشرقی| |

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

چگونه ممکن است که هرچه در من است سر از سازش بردارد.

چگونه ممکن است که این به سامان آمدنِ ابعادم، ناگهان نا به سامان شوند.

این اجتماعِ میانِ اراده و همت و تلاش، این خوانشِ همگونِ جامعه ی وجودم در وصول به تو، چگونه به پراکندگانِ ناهمگونِ تبدیل شده اند. این رهروانِ پیوسته، چگونه هر یک به بیراهِ خویش میروند.

چگونه ممکن است که عناصرم به فرمانم نباشند، که هر یک به کوکِ هنر خویش باشند.

چگونه ممکن است که هر چه هست، به کارِ خویش، جداگانه، به تنهایی در تکاپویِ نیل به هدف یکسانِ خویش باشند.

این، چگونه رهبریست که هر قبیله از سپاهش در تدارکِ غنائمِ بیشترند، که وحدتشان به آشفتگی مبدل شده است، پیادگان به سوارگان چشمِ طمع دوخته اند، سوارگان، پیادگانِ مطیع میطلبند، کمانداران، قلبِ سپاه را نشانه رفته اند، نیزه داران، به جانِ هم افتاده اند. هر که با خویش،  عازمِ پیکار است، یمین و یسارِ لشکریان، بر هم تاخته اند.

این فتنه از توست.

تار به تارِ گیسوانت، نردبانی به آسمان اند، به آنجا که ستاره ی منورِ چهره ات، در عمقِ این سیاهیِ محیط، در درخشش است، گیرایی اش، آنگونه خیره کننده است که هر چشمِ بنی آدم فریفته ی بی وقفه ات میشود. گریزی از تو نیست، به عدد بی نهایت، در انبوهِ گیسوانت، تا آن قرصِ مهتابِ کاملِ صورتت، راه پنهان است که لاجرم هر موجودی به صرافتِ رسیدن طمع میکند. همتِ راهِ تا به چهره ات هم که در او نباشد، باز به هوایِ عطرِ گیسویِ به باد سپرده ات، از هر کجا که هست، به راه می افتد تا باقیِ عمرش را، مست از خنکایِ معطرِ زلفِ تو، در سایه سارِ تو باشد.

آنها که بر پیشانیِ ماه بوسه زده اند، حرف به حرف، نقل کرده اند که چگونه یک خوشبختیِ سپیدِ بی انتها، نورِ لطیفِ کدام خورشید، وجودشان را گرم، قلبشان را تپیده کرده است. همین راویان، شهر به شهر رفته اند، واژه پراکنده اند، این همه آتشِ شوقِ روئیتِ تو را در دلِ مشتاقانت، شعله ور کرده اند، از افسانه ای که هستی، شعرها سروده اند، در مدحِ تو نثرها نوشته اند، به گوشِ کودکانِ هر کجا، لالاییِ نامِ تو را نجوا میکنند، پیران به برنایان، از گنجی که هستی، وصیت ها کرده اند.

همین چینشِ فریبایِ کمندِ ابروان و خدنگِ مژگان و عسلِ چشمانِ توست که کُشته ها پُشته کرده است، که ابروی تو، تیرِ مژگانت را به هر لحظه بی وقفه بر سینه ی لختِ  خواستارانت، به هر طرف نشانه میرود، به راستی کدام نگاهبانی اینگونه همه را به حسرتِ پناه آورده اش دچار میکند، این چه حالت است، این چه وادی ست که ساخته اند، این چه سیاه چاهِ ژرفیست که ابرو و مژگانت، بر سرِ راهِ عالمیان کنده اند، همه را به سویِ تو میخوانند، تا به روئیت تو میکشانند، که عاقبت در اینسویِ حصارِ آهنینِ مژگانِ سیاهت، در زندانِ تلاقیِ نگاهت، اسیرِ چشمانت کنند.

چگونه میتوانی این صفوفِ طویلِ راویان و کاتبان را هر روز، هر شب، اینگونه تشنه ی کلامت، گوش تا گوش، قلم به قلم، منتظرِ بیانت نگه داری تا شاید دمی کوتاه رخصت دهی تا از بحرِ گسترده ی واژگانت، زلالِ آبیِ اندیشه ات، پیاله ای بنوشند و تا شاید به سویِ قومِ خود، به رسالتِ شناخت تو، مبعوثشان کنی، که بندگانِ تازه به محرابِ خواستنت، غرق در سجده  ی داشتنت ببینی.

من نیز، روزی سروش قدسی روایتِ تو را شنیدم که به بودنت عاشق شدم، خواستنت را مشتاق شدم و دوستدارِ داشتنت شدم، داشته هایم یک کاسه کردم، کرانه ها در نوردیدم، به حرفِ تمایلت به ادامه ی راه به تنهایی، حریفِ من نشدی، هزار بار راندی و باز جَلدِ تو بازگشتم، به سنگ زدی، به دوش کشیدم، که سیزیفِ تو باشم،  به شوقِ  تو، هفت وادی گذر کردم، که به جان درخواستِ تو داشتم، تا کنون که در انتهایِ این همهمه ی خواستارانت، انتهاترین مردِ مشتاقِ تو در طویل صفِ رسیدگان به تو، ایستاده ام.

کاش مرا به تو راهی بود، کاش مرا به خویش میخواندی، در حریمِ تو، محرم میشدم، به وصلِ تو واصل میشدم، به درکِ تو نائل میشدم، از کلامِ تو مینوشیدم، از فهمِ تو مفهوم میشدم، از آنچه هستی، نیستم میکردی، از آنچه در آرزوی آنی، آگاهم میکردی.

کاش شانه به شانه تو میسائیدم تا در من، بزرگی مشاهده شود، کاش زانو به زانویِ تو مینشستم تا در من، ادب نهادینه شود. کاش آغوش به آغوشِ تو میپیوستم تا در من، جاودانگی همیشگی شود.

کاش مرا به تو راهی بود.

اما مرا به تو راهی نیست، از آن رو که، آنها که در خدمتم بودند، به یاری من آمده بودند، که در رکابِ من، در محدوده ی تسخیرِ من بودند. مُسخّرِحکمِ من بودند، که توشه ی من برای رسیدن به انتهایی این بیابانِ تنهایی بودند، در اندیشه ی خیانتند.

در غارتِ این همه از خود، خویشاوندِ خود، چگونه میتوانم به تو برسم، این چه سهمگین سپاهیانِ در سایه ایست که به این نبرد گسیل داشته ای، این چه تبِ گسترده ایست که همه را بیمارِ خود کرده ای، این چه انصاف است، به کدام عدالت است، این رویارویی، منصفانه نیست.

اگرچه هیچ تقصیرِ تو نیست که این سست عناصرِ پیکرم، پراکنده و هر یک به کاری اند.

که چشم به چشمِ تو عاشق است، که جز تو نمیبیند، که جز تو نمیخواهد، که هیچ حواسش به محیط نیست.

که زبان، به کامِ تو عاشق است که به ثنایِ تو مشغول است، که به شکرِ تو شاکر است، که هیچ گفته اش سود نیست.

که دست، به دستِ تو عاشق است، که پیوسته، تنیده به تو را خواهان است که به لمسِ تو مشتاق است، که هیچ کرده اش مطلوب نیست.

نمیبایست اینگونه میشدم، این وحدتِ عظیمی که از آغاز به سویِ تو روان شد، چشمی که به تو خیره بود که در هماهنگیِ کامل با زبانش به مدحِ دیده هایش مشغول بود، آن دست که در کارِ رسیدن به تو دستگیرِ اعضایم بود، آن اراده ای که به این همکاریِ عناصر دلبسته بود، میبایست دیگر باره یکپارچه شوند.

داشته هایِ من، سخنی با شما دارم، به همتِ شمایان است که من اینجا ایستاده ام، شاکرِ بودنتانم، از عمقِ خواستنتان است که بانو، میداند که دوستش داریم و این، پیروزیِ همه ی شماست. اما اینگونه، اینجا، این زمان که تنها چند ضربه ی شمشیر تا فتح باقی ست، زمانِ سهم خواهی نیست، غنیمت ما در داشتن کلیتِ اوست، در داشتنِ تمامِ بانویی ست که شما هریک مشتاقِ جزئی از اوئید، یارانِ من،  آنچه که به آن عاشقید، در این مجزایی که هستید به دست نیاید. در این تنافری که دچارید، به تناظرِ او نمیرسید.

هم تبارانِ من، بانویی که دوستش میدارید، در حضورِ انبوهِ مشتاقانِ یکپارچه است که نمایان میشود، که به دست آورده میشود.

زمانی به شما متمایل است که در عینِ متنافر بودن، عناصرِ پیوسته ی  یک جوهر باشید، زمانی به او میرسید که به تمامِ جان به او دلسپرده باشید، به یک زبان از مطلوبِ کاملِ خویش سخن بگوئید.

زمانی او را خواهید داشت که تمام و کمالش را دوست بدارید، تمام حجمِ آنچه هست را باور کرده باشید، اصل و فرعش را پذیرفته باشید.

آن زمان از حجابِ نادیدن، از حریمِ خویش بیرون می آید که گرداگردش را محرمانِ یک دل احاطه کرده باشند. که از او، در خیلِ مریدانش، یک صدایِ واحدِ خواستنش، یک اندیشه ی پاکِ داشتنش، یک با هم بودنِ صمیمانه درخواست کنند.

ایدون باد.

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) ..... ....

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۱۶ ق.ظ توسط مشرقی| |

منم ناکام کام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را

مرا شگفتی تازه ای حادث شده است، مرا امرِ مهمی واقع شده است، مرا پنهانِ عظیمی روئیت شده است.

به خنجری می ماند که گُرده ام از هرکجا تا به ناکجا دریده است، که چاک چاک شده ام، که مغلوبِ کَرده هایِ خویش شده ام، که اسیرِ دستِ دامِ خویش شده ام، صیادِ به چاهِ خویش فکنده شده ام.

چگونه اینگونه بودنت، ممکن است، این چگونه بودنیست که در تو جاریست؟

براستی، در میانِ تار و پودِ تو چه تابیده اند، با گوشت و پوست و استخوانِ تو چه پیوند داده اند، در میانِ ابعادت چه پنهان کرده اند؟

با آن سیاهیِ گیسوانت، چه تاریکیِ عمیقی بخشیده اند که کور میکنی، که در تاریکی مطلقِ خویش فرو میبری، که توانسته ای در سیاه چاله هایِ زندانِ خویش این همه یاغیِ دیگران، هواخواهِ خویش به بند بکشی.

با آن خمِ مژگانت چه آهیخته هندیِ آبدیده ای ساخته ای که به هیچ پولاد در شکست نیاید که خم از چکاچکِ نبرد نشود، که تا به آخرِ خیلِ مشتاقانت را سینه شکافته، قلبشان به تو تقدیم میکند.

با آن کندویِ نو ملکه ی چشمانت، کامِ کدام لشکریان را آلوده به چسبناکیِ لذیذش نکرده ای که اینگونه سر به فرمان، توانِ نافرمانیِ تو ندارند، به سر، هر امرِ تو را بلی گویان اشاره میکنند.

به آن شیارِ موربِ لبانت، که به رنگِ سرخِ خورشیدِ به خونِ غروب نشسته اند، چه اورادِ کهنِ نشنیده ای را بازگو میشوی که جهانیانِ مغمومِ نداشتنت را، شیدایِ خواستنت میکنی.

با آن دستانِ خالقت، چه بهشتِ مصوری را طرح میزنی که زاهدانِ هزارساله در سجده را، از محرابِ بندگی به وعده ی آن، به خراباتِ هیچ کجا میکشانی.

با آن ساقِ خوش تراشیده ات، جماعتِ رهپویانِ تشنه را این چنین واله، به کدام مقصدِ دورِ نادیده، به کدام دریایِ هزار چشمه، رهنمونی.

 از کدام پیله، اینگونه پروانه شده ای بانو.

از کدام آشیانه، اینگونه سیمرغ بال گشوده ای بانو.

از کدام زهدان، اینگونه دخترِ خداگونه زائیده شده ای بانو.

فریب خورده ام.

هرچه به سویِ تو گسیل کرده ام، که حاملِ سر به مُهر گفته های من باشد که کاش نرسیده بودند، هر که به سوی تو روانه کردم که رسولِ آیه هایِ خواستنت باشد، که کاش گم شده بودند، هر بار از من برایِ تو هیچ نگفتند، صله هایِ من به نامِ خود، به شکرانه ی وجودِ تو، تقدیمِ محضرِ قدسی ات نمودند، خود را عزیزِ تو کردند.

نه اینکه در سوز و گدازِ این باشم که اعتمادِ خویش را به همه از دست داده ام، از این در شگفتم که تو، کیستی که این همه عناصرِ محیط، برای داشتنت، سر و دستِ یکدیگر میشکنند، برای یک لحظه دیدنت، سر و کولِ هم به خاک میرسانند، براستی این همه جلال و شکوه، چگونه زیبنده ی تو شده است بانو.

چشمهایِ من نه از خواستنِ من تو را، که از عاشقیِ خویش به تو، افسانه ها ساخته اند، میخواهم ببینمت، اما یاری ام نمیدهند، تو را نشانم نمیدهند، تا آن لحظه که مشتاقِ دیدنت میشوند و آنگاه در هر چه میبینند، رخ تو نظاره میکنند.

زبانِ من نه از برایِ گفتنِ از عشق من به تو، که از دوست داشتنِ خویش به وصفِ تو، راویِ هزار و یک شب شده اند، هرگاه که به گفتنِ دوست داشتنت اراده میکنم، در کام نمیچرخد و آن هنگام که خود، تو را میخواند، در گوشِ هر چه هست، دوست داشتنت را فریاد میزند.

واژه ها نیز بی قرار تو بودند، چه خیالِ باطلی بود که گمان میکردم در خمِ پنجه های من اند، که کمندِ مرا بنده اند، که قطار قطارِ این یراق، یدِ قهارِ مرا، گوش به فرمانند. گمانم این بود که به عشقِ بوسه های سرانگشتانم، مجنون میشوند، در محیط زوبین میشوند، به سویِ هدفِ دلخواهِ من روانه میشوند.، چه فریبی خورده ام، آنها به تو عاشق بودند، وسوسه ی مرا به از تو نوشتن دامن میزدند که به تو برسند، از زهِ ذهنِ من پرّان میشدند تا به آغوشِ تو برسند. آن همه قیل و قال که در غوغای کشاکشِ زهِ نوشتن ها، در گوشِ من پیچیده میشد، نه از برایِ آفرین شان به عاشقانه ام به تو در رزمِ خواستنت، که تسبیحِ تو به زبانِ خویش میخواندند.

چه کور و کر بودم. چه مغرور و نادان بودم.

چه فرخنده و عزیزی تو، این همه مشتاق، تنها به تو، چگونه ممکن است؟

بگو که کیستی تو بانو.

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) ..... ....

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۹:۳۱ ق.ظ توسط مشرقی| |

 

 

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

زمینِ زیر پا، تمام نمیشود.

آسمانِ بالای سر، آغازی ندارد.

تو، میتوانی بگویی کجایِ این زمین و آسمانم؟

آنچه که میانِ من و توست، این نمیدانم چه که به آن مشغولیم، زندگی ست که مشتاقِ آنم، که در پی رونق و ازدیاد و همواره بودنِ آنم.

بنی آدم بودم، از همیشه، تا هنوز را نمیدانم.

فرقی نداشت در کدام راه، به کدام سو، به چه کاری باشم، بودن، شاکله ی همه ی هست ها بود. هست هایی همیشه یک گونه، همواره یک طور، در اوجِ هرچه، بی نگاه به آنچه میبایست. نشمرده کیسه کرده، بریده گز نکرده، هر بار، خوب که میبینم، باید اینگونه میبودم، میبایست اینگونه باشم. در قاموسِ من نمیگنجد که خودم را شرطی کنم. اینگونه نبوده ام، نخواهم بود.

نمیپرسم که چگونه، انجام میدهم، نمیپرسم چقدر، انجام میدهم. نمیپرسم تا به کی، انجام میدهم، میبایست انجام دهم.

من سیزیف ام. سیزیفِ تو.

من تا به انتها میروم، تا آنجایی که تمام شوم، تا آنجایی که خالی شوم، برهنه شوم، تا مرگ، تا آنسویِ هیچ هم که باشد، میروم اما گمانِ بیهوده نمیبرم که در نادرستم، در راه که میروم، ایمانم را فدایِ آرمانم میکنم، آرمانم را برای زندگیم تغییر میدهم،  زندگی ام را در پای تو میریزم، تو را بر دوش، تا به هرکجا میبرم.

زمان، زمان، زمان.

این همه راه را آمده ام، مدتها بر من، بسیارها بر من گذشته است، هرچه بوده است، گذشته است، در راهِ چگونه انتخابِ آینده ام، آینده را خواستنِ تو رقم میزند، انتخابِ من است که دورنمایِ آنچه خواهم داشت را، چهارچوبِ مشخصِ زندگی ام را میسازد و انتخابِ من، نامش، سرنوشتِ من است، آخرِ کارِ من است، تفسیرِ تقدیرِ دلخواهِ من، آن وعده ی خدا، نامِ دیگرِ خوشبختیِ در نهایتِ من است.

بانو، تو را میبایست بخواهم، اما چگونه بخواهم؟ در کدام روز بخواهم؟

روزی که زیر پوستت، غمِ عالم رخنه کرده است، در ابعادت شورِ دلخواهم را نمیبینم، که بادِ کولی، از وزشِ نابهنگامش، بافه ی گیسوانت را به صورتت میکوبد؟ که محیط، در به درِ گنجِ پنهانِ گم کرده اش، چشم به غارتِ ذره ذره آرامشِ تو دوخته است؟ که گذشته به شوقِ آینده، به شکارِ امروزهایت، طمع برده است، بر طبلِ جنگ میکوبد، که خوابِ تو آشفته میکند، که تبر به ساقه نورسِ حیاتِ تازه میزند.

چگونه میتوان از این بانویِ زخم برداشته، به شک افتاده، در تردید مانده، پاسخی بخواهم؟

چگونه میتوانم در این دل سنگ، خونِ تازه بجوشانم؟

امیدِ دیگری میخواهی، نشانه ای که با تو بگوید که چگونه هستیِ تو هر نیستیِ دیگری را از یاد میبرد.

دوباره میسازم. دوباره اراده میکنم، دوباره به سفرِ سنگ، دوباره به قله این کوهِ آشنا، میروم، تا آنکه دوباره به جریان زندگی بازگردی، تا دوباره در تو شعف شعله کشیده، دوباره اشتیاق جوانه بزند، تا دوباره به اوج بروی، بالِ گشوده ات رویِ امواجِ آسمان، شیرجه بزند، نقطه شوی در بلندای آسمان، حریفِ هر دامِ نهان که شده باشی، آن روز که رها از هر تیرِ گریخته از کمان باشی، آن روز که بتوانم دوباره آرام شوم.

آرامش چیست؟ که از این زنجیرِ نداشتن ها که بر پایِ رسیدن به داشته ها کشیده است، از این حصارِ بلند که میانِ نبودن و ندیدن، تا فراسویِ بودن در امتداد است، از این ذهنیت آشفته ی سرگشته تا آرامشِ سیالِ همراهِ تو بودن، یک نفس جدا شوم، که بخواهی، که باشی و آغاز شوم.

من به رهنمونِ تو به زندگی، به اشارتت به عشق ورزیدن، فرمانِ تو به دوست داشتنت، به آنچه از آن طورِ سینا، از آن شعله که در تو فروزان است، از آن الوانِ قدسی که بر بوم طرح میزنی، آن صدایِ پرخروشِ تو بر سلسه اهرامِ رخوت ام، از آن عصا که بر فرقِ سیزیفِ مرده کوفتی، که هوشیارِ بودنت شدن را باعث شدی، به آن عزمِ بردنم به موعودِ کنعان که مبعوث به آنی، به جان، مشتاقم، به شوق، دوانم.

موسیِ من، رهایم مکن.

نمیخواهم بنی اسرائیلِ چهل ساله بشوم.

آمین.

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) ..... ....

 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۱۳ ب.ظ توسط مشرقی| |

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

روز به شب رسیده بود، خورشید به افق، چون چشم عاشقان در واپسین نگاهِ به معشوق، به اشک و خون نشسته بود.

امروز، بیش از تمامِ وقت ها، کندویِ چشمانت، در درخشندگی بی همتا بود، انگار ملکه ی تازه نفسی به خیلِ زنبورانِ مشتاق، امیدِ نو بخشیده بود، عسلِ تازه آورده بودند، دیدگانت، روشن و تابنده بودند.

به گوشه نشسته بودم و مرورت میکردم، به عاشقانه تو را خواستن، مملو از حسِ بودنت، در آرزویِ داشتنت به یک شرحِ کوتاه از معطرِ روانت و منتخبِ جانت مشغول بودم.

صحبت از خدا بود، از لطفِ معطوف شده اش به ما و از موجودیتِ پاکِ تو و از بی وقفه تلاشم به خواستنت، داشتم از گلایه مینوشتم که در احوالِ ما و خودت، چاره کن، داشتم از توانِ فزونی یافته ام از حضورت، غرّه میشدم، داشتم در پیش پایِ آن منم که از خویش رانده بودمش، فرشِ تازه مینهادم که یکباره، بی هوا، ندا آمد که:

اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًي

تکانِ بدی خوردم، چه میگویم، فرو ریختم از شرم.

نشانه بود.

خدا بود که به نامِ تو، به کامِ تو قسم میخورد. که رکنِ این حال، شُکرِ این زمانه، مفتخرِ به تو بودن را یادآوری میکرد.

نسیمِ خوشِ نامِ تو در هوایِ محیط پیچید، به خاکسترِ جانم از آن دمِ مسیحا، دمیدن آغازیدی، ابرهایِ بغضم، به بارانِ شرمساری، باریدن گرفتند.

برخاستم و اجابتِ شکرِ بودنت، بندگیِ کردگارت نمودم.

به پاکیِ آب، وضو ساختم که مطهرِ با تو شوم و اقامه به بندگی کردم که کرامتِ خدایِ تو از لطفِ حضورت را شاکر باشم.

خودآیِ من، ایستاده ام به نیازِ تو، که برآورنده ی هر نیازی، به رازِ تو، که رازدارِ عالمیانی.

نیتِ من، سخاوتِ تو را بندگی کردن است، عظمتِ تو را بندگی کردن است، رحمتِ تو را بندگی کردن است.

و خدا بزرگ تر است.

تکبیر بر آنچه موجود کرده ای، تکبیر بر آنچه حکمت کرده ای.

به نامِ حضرتِ مشتاقت به بندگان، که از سرِ مهر بر کینِ آنها، بخشایشگری، از سرِ لطف بر کیفر آنان بخشنده ای. هر ستایش از تو آغاز میگیرد که کردگارِ عالمیانی. که بر هست و نیست شان، امیری. که بر کرده و نکرده شان دانایی، که بر داشته و نداشته شان مختاری، از تو، در این راه، یاری می طلبم.

یاورِ من، مرا به راهِ راستِ خواستنش، راهِ مستقیمِ داشتنش، به آن نهایتِ رسیدن به خودت، رهنما باش.

بدان راه که پیش از این کسی را به نعمتِ داشتنش وصل کرده بودی، نه آن راه که پیش از این کسی را از نعمتِ داشتنش فصل کرده ای.

به نامِ تو، یکتایِ بی همتا، بی نیازِ من، تمامِ هستِ من، جز تو کسی را به آن راهِ رسیدن، به آن شرایطِ داشتن آگاهی نیست، بی نیازیِ مرا، تو بی نیازِ همگان، در نیازمندِ او بودن قرار بده. به مستغنیِ او برسان تا به فنای تو برسیم.

این معطرِ معصوم بودنش، این نیز از تو است، این پاکی که در او پیداست، از منزه بودنِ تو آمده است. سپاس تو را، خمیده رکوعِ تو میکنم که شکرِ این امانتداری، تو را سزاست. سربه خاک نهاده، تو را شاکرم که اینگونه او، مطهر است. به حلمِ تو، از پلیدی، منزه است.

به رسمِ ادب، در محضرِ کبریائیت، نشسته به دو زانو، شهادت میدهم که جز تو، شایسته به پرستش نیست که از او گفتن، او را ستودن، به مزیدِ تو مرید بودن است، که بر صادره از تو، لب به تمنا گشودن است.

باریتعالی، به گواهیِ پیامبرت، به رسمِ عابدینت، به این شکوهِ پر سعادتی که آفریده ای قسم، به سرانجامی که نشانه کرده ای قسم، خواهانم که با او، به تو برسیم، که با او، در آستانِ تو حاضر شویم، که با او، مسجودِ ملائک شویم. در ردیفِ صالحانت قرار گیریم، که او از تو آمده است، به من نازل شده است.

خودآیِ من، در این حوالیِ رحمتت، دور از وادیِ غضبت، نگاهم دار.

به آنچه در انجامِ آن هستیم، به برکت خویش بیفزا.

او را، در اینگونه خداگونه گی اش، در آغوشِ خویشتنت نگاه دار.

مرا، از اینگونه بودنش، به سودایِ خواستاریش، در عزمِ داشتنش، موفق بدار.

آمین.

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) ..... ....

نوشته شده در یکشنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۷:۵ ب.ظ توسط مشرقی| |

 

سی سالِ سیزده.

تکرارِ مکررِ یک مدامِ با دوام.

در این موازاتِ تو، چه سخت میگذرد. بد میگذرد.

امروز برخاستم، آنقدر زود که معلوم باشد که منتظرم، که پیدا باشد به تو محتاجم.

چه میگویم.

از دوازدهِ دیشب در انتظارِ تو بودم، تا حوالیِ صبح که چشمانم بسته شد و کوتاه ساعتی بعد که باز یکباره برخاستم که گمان کردم صدایِ تو را شنیده ام.

ساعت ها بعد، انتظارم، به انجام رسید، صدایِ تو بود و بعد نبود، کاش همین بودِ کوتاه هم نبود. که چون پاره ای از آن انارِ خونین به کامم رساندی، به ترشی اش عاشقم کرده ای و به کمال میهمانم نمیکنی.

نه، نمیبایست اینگونه بگویم، کفر نمیگویم. من به همین کوتاه هم بیقرارترینم.

چقدر امروز نیازِ تو بردم، چقدر امروز از دوریِ تو رنج بردم، چقدر امروز از نداشتنت، مرگ خواستم.

تولدم باشد و کلافه باشم.

روز تولدم میگذرد و تو را نمیبینم. این کیفرِ من است.


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه سیزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۲۹ ب.ظ توسط مشرقی| |

گــر ز حال دل خبـــــــر داری بگو

ور نشــــانی مختصـــر داری بگو

مرگ را دانم ولی تا کوی دوست

راهی اگــر نزدیکــتر داری بگو

 

یک روز مانده تا سیزدهمین روز، یک روز تا آنسوی زندگی، یک روز تا سی سالگی.

خدایِ من،

باز ما دو تن، ما دو خرسِ پشت به هم سائیده، که به رویِ هم چنگ میزنیم، که طاقتِ دوری از هم نداریم، که چشمِ دیدنِ هم نداریم، ما دو گرفتارِ یکدیگر، من به کثرت رفته و تو به وحدت آمده ای.

ای خودآیِ من،

تا امروز، میدانم که هر نفس از شراره ی پلیدی ام، به جوارحِ خود، پاره های آتش کشیده ام، که خراش به خراشِ از دوری ات، از دوری ام، زخم به خود زده ام، میدانم که چه کرده ام، میدانم که چه نکرده ای، میدانم، میدانم.

خدایِ من،

میدانم چه کسی بوده ام، که کدام افعالِ حرام از من گذشته است، به کدام شرحِ حرام بوده ام، در ردیفِ کدام حرامی بوده ام، به کدام کیفرت واجبم، میدانم، هر لحظه بوده ای، که گاه از شرمِ تو از باده کناره گرفته ام، گاه در حضورِ تو، نادیده تو را، هزار باده در خجالت آورده ام.

خدایِ من،

ای قهارِ رحمانم، ای جبار رحیمم، تو را به جست و جو آمدم، تو را از همان وادیِ ابتدا، به همانگونه که در گذشته ها، یکبار آمدم، اما تنها آمده بودم، که بی هوا آمده بودم، با خود آمده بودم، که می بایست بی خود می آمدم، کنجکاو نیامده بودم، در وادی ها نگشته بودم، که راهِ درست نیامده بودم، که خلقِ درست نیافته بودم، که همراه و یاورِ راست نجسته بودم.

خدایِ من،

یادت هست؟ طرحی از خدا را که در آن بد شبِ سالیانِ پیش، نوشته بودم؟

یادت هست؟ به رضایِ تو متوسل بودم که رضایتِ تو برآورد، همتی که به من دادی و آن کارِ دیگری که کردی؟

یادت هست؟ به مقدّرِ تو تن دادم، به ندادنِ تو سکوت کردم، که زبان به کام گرفتم و دهانم به مُهرِ حکمتت دوختم؟ به تقدیرت گردن نهادم و به کرامتت چشم دوختم

این بار هم، من اینجایم، من آنجایی که میبایست، ایستاده ام. یک قدم تا اویی که به نامش، تقدیر قرار داده ای، بشارت نهاده ای، قسم خورده ای.

این بار هم، به عاشقی آمده ام، امید که به دوست داشتن برسانی ام.

از فردا، بیست سال است که من خواستارِ خلقتی دیگر، خلعتی دیگرگونم، که آنسویِ نادیده ی بودنِ یک الهامِ بی تمام، یک دلیلِ بی پایان، یک همراهِ مدام را ببینم، که با چون اویی که میخواهم، باشم.

خودآیِ من، زود مرا به عاشقی نشاندی، دیرشده است و مرا به دوست داشتن نرسانده ای.

هر بار که به زمینم زدی، که خالی از خوشی، پر از اندوهم کردی، یادم داده ای که چگونه برخیزم، که چگونه به رزم آیم که بزمِ تازه بسازم، به راهِ بهتری کشانده ای مرا، به خلقِ بهتری شناسانده ای مرا، سالهاست که در سفرم، شهر به شهر، اقلیم تا اقلیم، فرد به فرد، حرف به حرف، زبان تا زبان، کدام خطه است که من عاشقِ یک تن اش نشده باشم، خوب میدانی، به تعدادِ کثیری ندادی، مرا به تنهایی دادی، در امتحانت، زیر و رو کرده ای. این فقرِ تو بوده است، این همان فنایِ تو بوده است، که مرا نفر به نفر گردانده ای و هربار در زمانِ خودش، عزیزترینت را نشانم داده ای و چشانده ای و گرفته ای و تشنه تر کرده ای و میکنی.

میدانم که از تو کناره ندارم، که جز تو چاره ندارم، میدانم که با همه ی آنچه در تو کمالِ مطلق است، به بنده ی ناقص ات عاشقی، میدانم که چشم از جهاتِ ناپسندم برداشته ای، که هنوز به توبه های گاه و بیگاهم دلبسته ای. میدانم که در آن دور بودنم و این نزدیک بودنت، مستوجبِ شدائدم.

خود به من آموختی که عشق را به جان خریدار باشم، خودت در من حلول کردی که جز به عشق زنده نباشم که پاکبازِ عشق باشم که خواهشِ بزرگ، که درخواستِ بسیار، که التماسِ نهایتِ من از برایِ خواستنِ کسی باشد، تو مرا تنها نمیخواهی، که نزدِ تو تنها که آمدم، از خویش راندی، که در مُزوّج آمدنِ من رستگاری نهاده ای، امروز، میدانم عاشق چه کسی شده ام، میدانم اویی که دوستش دارم، چگونه است. میدانم که در ابتدای داشتنش، چگونه باید بود، میخواهم در این وقتِ باقی، زندگی را آنگونه که تو از من و او میخواهی بسازم،

نیمی از عمرِ مفیدم را گذرانده ام، نمیدانم نیمِ دیگر را چگونه خواهم بود یا حتی، آیا خواهم بود؟

بانو،

اشتیاقم، تلاشم بر این است که با تو باشم، به دلیلِ انجامش آمده ام، به جان و تن، مشتاقِ داشتنِ توام.

از فقرِ تو به فنایم، میدانم که استغنایِ من در غنایِ توست، باش تا به حقیقتِ کمالِ وصل برسم، که وصالِ تو، وصول به کردگار است.

در آستانه ی سی سالگی ام، امشب که از نیمه بگذرد، در او ورود میکنم، از تجربه و خطا گذشته ام، به داشته هایم، به خانواده ام، به اینگونه که زندگی میکنم، محتاجم، و از نداشته هایم، یکِ داشتنِ وسیع مانده است تا دارنده و برازنده شوم، تو، یک تنه که باشی، تو را که داشته باشم، از این قله ی آخرِ نداشتن که به سلامت عبور کنم، که بروم در دشت، تا بی نهایت، بروم و بروم و بروم، میدانم که بهترِ خود، مفیدترِ خود، عمیقترِ خود میشوم.

ایمانی دارد این خواستنت، باوری هست مرا از آنچه میخواهم. میدانم کیستم، میدانم تو را چگونه میخواهم، میدانم با تو چگونه میخواهم باشم، این راهِ تا تو را آمده ام، راهِ با مرا بیا.

میدانم که میبایست این سفر، این منازلِ هفتگانه ی تا تو، طی میکردم، خدا کند که آدمِ این راه بوده باشم، خدا کند که مردِ این راه بمانم. خدا کند که تو را داشته باشم در همه ی سی سالِ پیشِ رو.

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

1) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

2) دوستت دارم

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۵۰ ب.ظ توسط مشرقی| |

گفتي اسرار در ميان آور

كو ميان اندرين ميان كه منم

كي شود اين روان من ساكن

اينچنين ساكن روان كه منم

دو روز مانده تا سیزدهمین روز، دو روز تا آنسوی زندگی، دو روز تا سی سالگی.

در آنچه بودی، مطلوبِ عالی که بودی، در مطلبِ تو آمدم، به معشوق بودنت متمایل شدم، به شناختِ تو اقدام کردم، از غیرِ تو بریدم و به غنای تو رسیدم، به بی همتاییِ متعالیِ کردگار گرویدیم، وقت آن رسیده است که به حیرتِ ذاتش دچار شوم. به در واقعِ آنچه هستی، واقف شوم.

اینک در یک سویِ پر سویِ جهان ایستاده ایم.

دست به دست، شانه به شانه، دل به دل، شاد و آرام، تو، خویش را دیگرباره جسته ای و من، تو را یافته ام، و اینک، چون دو یکدیگرِ به توحیدِ کردگار ایمان آورده، روان به بی مکان، به جهان رفته ایم که صورتِ نادیده ی خدا را در هرچه موجود، ببینیم.

چون تو را یافته ام از این همه وادی، کنارم، قدم به قدم، می آیی. دستِ من کشان کشان، پایِ من دوان دوان، شوقِ من روان روان، به دنبالِ خود میکشانی که به حیرت ام بیفزایی، تو نشانیِ هر گنجِ پنهان میدانی، تو نردبانی به آسمان کشیده ای، تو راهِ هر بهشت میشناسی، کنون که آشناترینِ من، رهنمایِ من، تمامِ هستِ من شدی، محرمِ تو شده ام، مرا به حریم میبری، چشم دلم باز میکنی. نشانم میدهی که در قابِ هر موجود، رخِ حضرتِ متعالی پیداست، یادم میدهی که در برابر عظمتِ رفیعش، از بی چیزی سرافکنده باشم..

تو، چون قطره به آغوشِ دریایِ مادر بازگشته ای، و همراهت، مرا آورده ای، شوقِ تو میبینم، به هر گوشه که مینگرم، میبینم که خداگونه به خداوند مانند است، میفهمم که راه را درست آمده ام.

این چه جهان است که به هیچ جهان مانند نیست، این بی مکان که هر چه در آن است، در فغان است، به نیاز است، به نماز است، که یکصدا واصل است، براستی کجاست؟

من بی تو نمیدانستم، نمیفهمیدم، نمیتوانستم تا به این وادی بیایم. میانِ این خیلِ ندانم ها، نمیدانم ها گرفتار شوم. هر لحظه در شگفتی، در حیرت. متحیر شوم.

این چه جهان است که هر لحظه دستخوشِ تغییر میشود، در آن، انقلابِ دمادم است، دگرگونیِ لحظه یست. نو به نو شدنِ همیشگیست.

لحظه ای نیست که موجی نیاید و آرامشِ این سواحل را، خوابِ ساکتِ محیط را آشفته نکند، که قرارِ ما بی قرار کند، که ماسه زارِ ما با خودش ببرَد و به قعرِ ماورایِ دیده ها برساند.

مرا به درِ آتشگاه نبرده ای، آتش به خانه ام آورده ای، این سوز و گداز از توست. این سوختن را مسبب تویی. نام و ننگ آورده ای، میل و حسرت آورده ای.

بانو،

ببین به کجا برده ای مرا، تا خدا آورده ای مرا، محو شده ام در صنایعِ حکمتش، در منابعِ رحمتش، در مصادیقِ کرامتش، که در هرچه مینگرم، مخزنِ اسرارِ نهفته میبینم، علمِ عظیم میبینم، عالمِ بی حجاب میبینم. مستور نیست، آنچه در جهان است، نقاب برداشته اند و تکلم میکنند و بهتِ مرا بر می انگیزند.

بانو،

بیش از آنچه در محیط میبینم، در اواسطِ آنچه در هر نگاه مینگرم، چشم به تو دارم، به سویِ تو متمایل ام، که تو، مخلوقِ خداگونه ای که این افعال، صادره از مصدرِ توست، چه میگویم، این مصادر از فعلِ تو صادر شده اند.

تو نبودی و من بودم، که جهان به تناسبِ فهم، گنگ و بیهوده بود، که زنده بودم و زنده بود، گاه رجوعی به اشارت های کبریایی بود اما به رگه ی ناگهانِ نورِ شهابی در سیاهیِ شبی بی ماه می مانست، گذرا و بی توان، نمیدانستم که هزار بارش شهابِ مداوم، به فروغِ ماهِ تو نمی ارزد، ندیده بودم و زان شب که دیدم، که افروخته شدی، که برافروخته شدم از گلسارِ مهتابت، عزمِ تو کردم، به سویِ تو آمدم و در راه بودم که اول بار، از نظر غائب شدی، که در صور دمیدی که مشتاقِ تنها رفتنی، که بر لب از آه، مُهر زدم، نمیدانستم پیش از طلوعی، نمیدانستم به احسن الخالقین، مبدل میشوی، نمیدانستم که آنچه دیدم، اینسویِ پرده بود، و از آنسوی پرده، خورشیدِ تو در راه است، خوب شد که ماندم، خوب شد که خواستمت و سیزیفِ مرده ام را به پایِ آن سنگِ بلندای تو کشاندم که از کوهِ رفیعِ تو بالا بیاید که فروزانِ تو، این رویِ دیگرِ شگفتِ تو را شاهد باشد، که ماورایِ انسانی تو را، خداگونه گی ات را آئینه باشد، چه خوب است که من، روزِ تو را دیدم، که آفتابِ تو بر من تابید که سردی مرا گرمای تو پایان داد. که اینک، مرا به این سفرِ سنگ آورده ای، که به انتهای جهان آورده ای، که به آسمان رسانده ای، که مرا بنده کرده ای، به خدا متوسل کرده ای.

در تحیرم، میدانستم که تو خداگونه ای، میدانستم که اینکه دوستش دارم، درست آن کسی ست که میبایست دوستش داشته باشم، که میبایست به رسالتت ایمان آورم، به ارشادت، مرید باشم، به اندرزت، شنوا باشم، که در درسِ خارجِ فقه تو، تلمّز کنم، که به دو زانوی ادب نشسته در انتهایِ صفِ مشتاقانت به مکاتبِ  چهل گانه ات، توانا و بینا شوم.

این وادی، مرا جاودان میکند، که بعد از این روز نخواهم مرد، که تو به کامِ من از آن آبِ حیات، بیناییِ به ذاتِ کردگارم، قطره قطره چکانده ای، به حریم رسانده ای، چون خودت، جاودان کرده ای.

میدانم که میبایست این سفر، این منازلِ هفتگانه ی تا تو، طی شود، خدا کند که آدمِ این راه باشم، خدا کند که مردِ این راه بمانم.

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

1) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

2) دوستت دارم

 

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۹:۵ ب.ظ توسط مشرقی| |

نی من منم، نی تو تویی، نی تو منی

هم من منم، هم تو تویی، هم تو منی

من با تو چنانم ای نگار خُـتنی

کاندر غلطم که من توام یا تو منی

سه روز مانده تا سیزدهمین روز، سه روز تا آنسوی زندگی، سه روز تا سی سالگی.

بانو، بیا ساده سازی کنیم.

پشت یک میز نشسته و هر کدام با ساده ترین و عمیق ترین چیزِ زندگیمان، مفهومِ والایِ زندگیمان، به حرف بنشینیم. دنیایمان در دوسویِ گُرده هایمان باشد، دور از هم که شاخ و شانه کشیدن های بی موقعشان، بزِم ما را به رزمِ ما مبدل نکنند.

بیا به سرچشمه بازگردیم.

بیا به پیش از آن زمان که آمده ایم رفته و بدور از قضاوت با الهام از آنچه ناممان کرده اند، به حرف بنشینیم.

بی داشته ها، بی نداشته ها، خالی از هرچه کرده ایم، بر اساسِ یک نانوشته ی تعیین شده، بر اساسِ یک نام، که بر ما نهاده اند، که تصرفی در آن نداشته ایم، که خارج از کنترل ما بوده است، به حرف بنشینیم.

از شیواییِ نامت با من سخن بگو، از زیباییِ سرودی که می خواند، از طنینِ بلندی که به گوش میرسد، با من حرف بزن.

تو را به نامِ کوچکت میخوانم، تفسیرِ تو والاتر از امید است، تو مطلعِ عاقبتِ نیکی، تو پیش درآمدی بر موفقیت، تو به مانندِ خورشیدِ دمِ صبح، در شفق، دست به خونِ آسمان آلوده کرده ای، پاسبان شب را سینه دریده ای و بر تارکِ آسمان از به انتها رسیدنِ شب، حجتِ آمدنِ روز را نشانی میدهی.

وصفِ حق در نامِ تو تمام است، اشرافِ او بر مخلوقاتش پیداست، مقدرِ مقتدرش عیان است. تو فیضِ خالصی، تو عاقبتِ مقتضی، تو سرانجامِ شایسته ای، تو سوگندِ نهایتِ خداوندی.

من را که به نامِ کوچکم که بخوانند، دلالت بر کردارِ انسانی ام، به آغوشی گشوده بر عالم، به مهر و بی منت، درست آنگونه که آفریده شده ام، ساده و نزدیک. من به خیلِ مشتاقان، اشاره ام. من، آن مسکینانِ به گدایی نشسته، در راه مانده گانِ مشتاقِ رسیدن، گم شدگانِ منتظرِ پیداشدن، جاهلانِ امیداریم، در انتظارِ پیامبری که تو هستی.

و این راهِ سعادت است که من به طرزِ نامِ کوچکم زندگی کنم تا به روزِ نامِ کوچکِ تو برسم.

من بیایم در این راه، سفرِ سنگ آغاز کنم، وادی به وادی، حرف به حرف بیایم و بیایم تا به تو برسم، در طلبت، مطلوبِ خویش بیایم و بر معشوق بودنت عاشق شوم و عارفِ به عرفه ات شوم و مستغنی از غنایِ تو شوم و چون به تو برسم، که از تو انباشته شوم، که در تو پایان یابم، که دارایِ سرانجام شوم، و چون به آن لحظه بزرگِ رستاخیز رسیدیم که معنی ها، مفهوم ها، استعاره ها، بارور و باور شده اند، از آن جا که ایستاده ایم، از آنقدر دور که بودیم، به اینقدر نزدیک که شده ایم، به ایمانِ والایِ متعالی، کردگارِ دانایِ مطلق، بندگی کنیم. من از خویش سفر کنم، از سایه در آن شبی که بودم، سرتاسر پوشیده از ظلمتی که بودم، رها شوم و قدم به قدم در طولِ شب به شرقِ تو بیایم و در ناگهانیِ سپیده، آنجا که رزمِ تو با پلیدی، به ثمرِ سپیدی میرسد، به دیدارِ تو نائل شوم، از الوانِ منورِ تو، هم آن اولِ دیدار، سرشار شوم، ناپیدا شوم، هیچ شوم، در آفتابِ تو، ذوب شوم، به معنایِ تو بی معنی شوم، در تو خلاصه شوم که دیگر من نباشد، ما بشود، محو و روشن بشوم.

و در آن دم که طلوع کردی و روز آمد، من در تو، با تو هستم و به چشمِ تو میبینم، از زبانِ تو میگویم و به گوشِ تو میشنوم، که این همهِ شوقِ داشتنت، اشتیاقت به طلوع، برایِ رسیدن به هدفِ غاییِ زندگیست، به دنبالِ شهود بودن و دیدن است. که در طولی حیاتت، در طولِ زمین بگردی و در هر موجود نظاره کنی و مخلوق بنگری و خالق ببینی.

میبایست که عاشق و معشوق، پیوسته شوند، یک تن و جان، یک سر و پیکر، به یک قدم تا خدا روند، به یک دهان اورادِ او بخوانند، به یک چشمِ دیدارِ او ببینند، به یک دست، لمسِ او کنند، به یک تن، در ستایشِ او اقامه ی نماز کنند، به رکوعِ کرامت اش کرنش کنند، به سجده عبادت اش، در خاک بغلطند.

اینگونه است آنگونه که من با تو بودن را مشتاقم، در این کثرتِ درد در محتوایِ عالم، اینگونه عروج از محیط آکنده از سردرگمی میسر شود، در خلوتِ دو یکدیگر، محرمِ دو همدیگر شده باشیم و همه جان دیده شویم، که باطن و ظاهرِ صنعِ خالق در جهان ببینیم، همه جان، گوش شویم که سرودِ تمنای خالق از هر چه موجود بشنویم، همه واژه شویم و نغمه شکرگذاری بخوانیم.

ما دلالتیم بر سرانجامِ جهان، که ما دو همراهِ یک پایانِ مشترکیم.

میدانم که میبایست این سفر، این منازلِ هفتگانه ی تا تو، طی شود، خدا کند که آدمِ این راه باشم، خدا کند که مردِ این راه بمانم.

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

1) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

2) دوستت دارم

نوشته شده در یکشنبه یازدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۴۳ ق.ظ توسط مشرقی| |

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم

چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

چهار روز مانده تا سیزدهمین روز، چهار روز تا آنسوی زندگی، چهار روز تا سی سالگی.

من به کارِ خویش بودم، در جهانِ خویش بودم، به سودایِ خویش بودم، در محیط آواره، ویرانه به ویرانه میرفتم، تن به تن، آغوش به آغوش میگشتم، فرد به فرد میدیدم، لحظه به لحظه میدوختم، میگذراندم و میگذراندم، تا اینجا، نزدیک به نیمی از زندگی، در وهمِ پیرامون، بی ایستا میرفتم، حادثه می ساختم و اتفاق میکاشتم و خاطره درو کرده و تجربه می انباشتم، بیهوده و پیوسته. تا آن لحظه عظیمِ آشنایی، تا آن روزِ بلندِ دیدار، تا آن زمانی که به دیوارِ بلندِ تو برخوردم. در برابرم باروی سیاهِ سر به فلک کشیده ی تو بود، تو در آنسوی این دیوار، میان محیطِ آشیانه ات، خویشتنت را میانِ نقش هایت، عریان کرده بودی.

این مُغنی، از غنایِ تو، مستغنی شده است.

از آن لحظه است که من مفرح از ذاتِ خداگونگیِ تو ام، که هر چه از تو زاییده شود، در ستایشِ من است، که به هر رنگ اش، به هر طرح اش، که به هر نقش اش، از خویش میبرم، به تو میرسم.

از تو، مرا چه رسیده است؟

رسانده ای مرا به آن سویِ نیاز، به بی نیازی از غیر و نیازمندی به تو، مرا رها کرده ای از همه و اسیر کرده ای به خود، گسسته از سلسله ام، پیوسته به تو، چشم پوشیده از غیر، دیده گشوده به تو ام.

بانو،

در آن شبی که بودم، در هلالِ ماه، رخ تو کامل بود، مهتاب گونه بود چنانکه سایه ی سیاهی ماندگارِ شب هایم، از شرم به آنسوی حجاب گریخت، ناشناسِ این رویا هم که بوده باشم، از پشتِ هیچ کجا هم که آمده باشم، رخسارِ تو به سوی آن حقیقتِ دلخواه، روانه ام کرد. به حقیقتِ زندگی، به همه آنچه انتهای خوشبختیست، رسانده ام کرد.

که تو در این دوری، نزدیکترینی به من، در این شکوهمندی، شانه به شانه ترینی به من، در این بی نیازی، بنده نوازترینی به من.

هم اول بار که به دل رجوع کردم، همه تو دیدم، به حرف که بیان کردم، همه تو شنیدم، به کلمه که رسیدم، همه از تو نوشتم.

این جان، که در آن، در بندم، این تن که در آن در بندم، همه اول بار که به تو رسیدم، میبایست که می هِشتم، رها شده و وارد میشدم، که رسیدن در رهایی از همه گونه متعلقات است، در تعلق داشتن به یک بی نهایت است.

هر چه در تخیل آید، در نظارت عقل باشد، به درایت فهم شود، به روانِ دل بگذرد، هر چه در پیرامون و اندرون و بیرون است، محیط بر همه چیز است، تو آنرا زاینده ای، تو آنرا دارنده ای.

هرکسی مصلح به صلاح خویش است، و من به صلحِ تو در آمده ام.

من به ذوقِ الحانِ تو، در شعفِ دیدارِ تو، به اشتیاقِ وصالِ تو، به وادی استغناء آمده ام.

من از دیدِ تو به جهان مینگرم، به رمزِ تو مرموز میشوم، به شهودِ تو مشهود میشوم، به قولِ تو مقبول میشوم. به معنیِ تو، معنا میشوم.

 من از تابشِ حضورت در زندگی ام، هر بار طلوع میکنم، از دیدگانِ تو فروزان میشوم، به تاریکیِ دنیا نور میپاشم، رنگ میبینم.

از آن نعمت که تو ارزانی داشته ای، ما منعم شده ایم، ما به کرامت تو، کریم گشته ایم، به زعامتِ تو، امیر شده ایم، به رفاقتِ تو، قریب شده ایم.

از آن اوراد که در جنبشِ لبانت، میسرایی، جهان از طرب آکنده میشود.

و کردارت، ترجیع بند آن نیکویی ست که سالکان در مسیرِ تاریخ واضح از آن سخن گفته اند، رندان، به سلامتیِ شرابش نوشیده اند، محتسبان به کمینش رفته اند و زاهدان به نمازش ایستاده اند.

بانو،

در آن قلبی که در سینه ات میتپد، خونِ رقیقی جریان دارد که در زلالی اش، ادراکِ نهاییِ انسانی نهفته است، زیرِ پوستِ شفافت پیداست، در هر معنیِ کلامت هویداست، در هر کردارت، مشهود است، در هر احوالت، دیدنیست. در تپشِ کلامت، نبض ِ من تنظیم میشود، در مفهومِ آرامش، غرقم میکند.بانو،

از همه فانی به تو باقی، روی آورده ام. که در تو هر صفت از فانیان، موصوف شده است به کمال. که هر چه در خیلِ آنهاست، در تو یکی هست.

من از تعلقِ دیگران بریده ام، مرا متعلق به خود کن.

میدانم که میبایست این سفر، این منازلِ هفتگانه ی تا تو، طی شود، خدا کند که آدمِ این راه باشم، خدا کند که مردِ این راه بمانم.

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

1)       إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

2)      دوستت دارم

نوشته شده در جمعه نهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۹:۳۷ ب.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>