ای دل تا كسی چو خم نای و جوش

حلقه ی بنده گی عشق نه كی وگوش

محرم نمبو هرگز و اسرار

نخل اومیدش دوسی نادی بار

تاریک است، سردم شده است، آفتاب رفته است، در کسوف ام.

صدایی در گوشم می پیچد.

سیزیف، همواره یادت باشد که چه هستی.

که میبایست سنگ بر دوش، از نقطه ای به نامِ اکنون، واقع در امتداد هر کجایِ مبعوثی که شده ای، دور از پندارِ دلخواهت، در مسیرِ تا قله، نا ایستا و پیوسته بروی، بروی و به آن رویدادِ خطیر برسی و حادثه را رقم بزنی و در یک لحظه مانده به پایان، مانده تا به داشتن، دیگربار، شاملِ تکرار بشوی. به سرآغاز دچار بشوی. به ابتدا برگردانده شوی.

خودت را مرور کن، همواره اینگونه بوده ای.

از آن رو دوباره برایت میگویم که در آن لحظه که از هوسِ خواستنش، به وسعتِ احساست عمق میدهی، فرو میروی در ابعادِ آنچه دلبسته ی آنی، نفست را به ضربه ی نبضش که متصل میکنی، نگاهت را به سوسوی روزنه ی چشمانش در سیاهی شبهایت که متصل میکنی، گوشهایت را به ترنّم ترانه ی کلامش که متصل میکنی، دستهایت را به حلقه ی لطافتِ دستانش که متصل میکنی، در شاکله ی حجم اش که دنیایت را خلاصه میکنی، یادت باشد که تو، تنها، سیزیفِ اویی و دیگر هیچ.

اینگونه میخواهدت. اینگونه باش.

سیزیف را خدایان، سیزیف کرده اند، چگونه است که تو، سیزیف، خداگونه ای را به عاشقی میخوانی، طلبِ دوست داشتنش را داری، او را به داشتن فرا میخوانی، که شاید از سرزمین بیگانه ای باشد، که شاید از جغرافیای دیگری باشد، که شاید از آن المپِ دلگیرِ ناجور نیامده باشد اما، هنوز خداگونه است و این خدایان اند که تو را مسحورِ خویش، سیزیفِ خود کرده اند.

و سیزیف، هر چه هست و نیست، در آن نداشتنِ همیشگی اسیر شده است.

در هر کجا که آغاز شده ای، پایانت آنجایی ست که همواره بوده ای، در ابتدایِ هیچ. بنی اسرائیلِ چهل ساله بوده ای، خوب نگاه کن.

سیزیف، چشمهایت را ببند، به آن چاره ی گذشته رجوع کن، خودت را از آن بلندای اوج، در زمانِ غلطیدنِ سنگ از شانه هایت، خودت را از قله فرو انداز، در پذیرشِ مردن خویش باش. سیزیف نباش.

آفتاب پیدا میشود، از حلقه آتش رها میشود، صدا هست، گوشهایم را میگیرم. خودم را به در و دیوار میکوبم.

رهایم کن. ای رخنه کرده در من، کورِ پلیدِ پلشت، رهایم کن.

به آن باریکه ی گنداب در دشتِ ذهن میمانی، باید گریزی از تو بجویم، در جستجویِ آنم، یادِ معطرِ ذهنِ دوستدارش را آشفته میکنی، خاطرِ رنگین کمانِ پیدای دشتِ اشتیاقش را، به زردآبِِ نحوستِ خود، مکدر میکنی، به دشنه ی کلامت، زخمی ام میکنی، آن لحظه که در من به وسوسه مینشینی، گمان مبر که از یادِ او غافلم میکنی، رهایم کن.

و تو چه میدانی که بانو کیست.

که نامش به دلالتِ رموز مقدس، سوگندِ خداست.

که در هر فعلی که او فاعلش میشود، چه افعالِِ انبوهی در نوبتِ بالفعل شدن اند.

که در هر صفتی که او موصوفش میشود، چه مصادرِ ناپیدایی هنوز فرصت صدور نیافته اند.

و تو چه میدانی که من حلقه به گوشِ کدام اربابِ جهاندارم.

تا در محضرِ عظمتش، در انتهاترین صفِ نشسته گانش، به دو زانوی ادب، به خاکساریِ خویش مشغول باشم.

سینه خیزِ اطاعتش، به پایِ مسندِ حکمش، استطاعتِ داشتنش را طلب میکنم.

هرچه خواستِ اوست، حتی همین قدر دور که هستم، همین قدر غریب که شده ام، همین قدر هیچ و پوچ هم که تا عاقبت بمانم، هنوز مشتاقم که سیزیفِ او باشم.

بر اینگونه در هیچ قمار کردن، ننوشیده مستانه بودن، ندیده خیال کردن، نداشته لبریز شدن، مرا الفتی ست، که این نیز از کرامت اوست، که از بخشایش وسیع اوست.

در این امواجِ عشقِ او بودن، میانِ تلاطمِ مطلوب بودن است، بسیار مرتبه از نداشتنش بهتر است.

در تمامِ سی سالگیِ رفته ام، از اینگونه به عشق پرداختن، در اشتباه نبوده ام، از پرداختن به دیگری ست که من گداخته شده ام، پولادِ آبدیده شده ام، که این پادافره موجودیت من است. که این دلیلِ هرچه داشته ی من است. این رسالتیست که بر آن وصی شده ام، به دوست داشتن مبعوث شده ام.

در خُمِ من اگر جوششیست که از آن سرریزِ زندگی میشوم، از هرجور زنده بودن بریدن و به مجاورت او، واجدِ (ببلفللاغاتع) خوب زیستن شدن میشوم.

به قدر قطره ای، در وهم بی انتهای محیط سرگردان بودم، کنارِ بسیارِ چون من، ردیف تا ردیف سازنده ی حجم پوشالیِ ابرهای اسیر در چنگ باد، تا آن لحظه عمیقِ تصادم، که به خواستِ او، به اشارت او از آن همه منتظران، رسیدن به او تقدیرِ من شده است.

و از آن لحظه که رها در این تازه رخ داده شدم، از میانِ آن بی مقدارانِ نداشتنت، به جمعِ مقدورانِ داشتنش، وارد شدم، سقوطِ وسعتِ بیکرانِ او نمودم، در آبيِ او نمایان شدم، تازه در ردیفِ یک صف تا صفِ تازه ی خواستارانش قرار گرفتم.

بانو، اینگونه است و هنوز این ابتدای آنچه است که اوست و نمیدانی و نمیدانم که چگونه است.

سنگِ او اگر تقدیر بود، سیزیفِ من مقدر شده بود.

هر بار میگویم که یادم باشد که اینگونه باید باشم.

 

خدانگهدار عظمتت باشد

تا بعد

پ ن:

۱)  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُ.س.ْر.ًي

۲) ..... ....

نوشته شده در جمعه سی ام فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۱ ق.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>