وسيع باش و تنها، سر به زير و سخت

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۱ساعت ۹:۳۹ ق.ظ توسط مشرقی| |

كاش ميدانستي كه چه واكنشي در ميان است.

افسوس كه آن كس ندانست كه در عميقترين جاي اين كوه، در بستر مسطح، چه كشمكشي در ميان است.

در اين مجالِ كم مايه، چگونه است كه زمين و زمان، بي غريوي از فتح گام به گامِ بودن ها به دست لشگر نبودن ها، نشسته در سكوت آكنده است.

در اين بن بستِ كدر، چه هجومي از نماندن ها، چه هجمه اي از نخواستن ها و چه دريغي از نداشتن ها كه غريوش به كام نميرسد،

در قلّه هم سرگيجه پاياني ندارد.

اگر چه در بلندي سر به آسمان سائيده و در استواري افسانه شده، اما، آن خورشيدِ هميشگي اش كه صبح از بوسه هاي گرمش و شباهنگام از لمس احساسش، سرخوش بود، در كسوف رفته است و چون قرن ها از او دور، چون گمنامي از او بي نشان و چون اندوهي از او غمگين شده است.

سبزينگي دامنه اش به زردي تندِ اندوه متمايل گشته و هواي معتدل اش به برودتي دهشناك مبدل گرديده است.

ببين اندك طلايه دارانِ غم چه كرده اند و دريغ اگر لشگر انبوه اندوه از راه رسيده باشد و افسانه در خاك مدفون شود.

ببار ای خوب دیروزی
بر این بازار خودسوزی
که این غمخانه بی مِی
ندارد آب مردافکن
برقصانم غزل بانو
بچرخانم غزل بانو
میان گفتن و خفتن
میان ماندن و رفتن

در اين سرزمين از نور گفته باشي و عشق كاشته باشي و نفرت درو كرده باشي و تاريكي ديده باشي.

اينجا كه من ايستاده ام، بلنداي محال نيست

آنجا كه تو ايستاده اي، آنقدرها ژرف نيست

طراوت از دست رفته ي به پلشتي رسيده ي من در ذهن هيچ محيطي نميگنجد.

شادي به تاراجِ اندوه رفته ي تو در زندگي هيچ بُعدي پديرفته نيست.

در اين توده مچاله اي كه شده ام، در جوي حقيري كه افتاده ميشوم، در اين سير تا انتهاي گنگي كه ميروم، انتظاري نيست اما درست همان لحظه كه اين دست خط، در گرداگرديِ انگشتانت خم ميشود و درست در لحظه اي كه به هيچ انگاشته در زباله داني از بيهودگي مياندازيَم، نگاهي به آسمان كن.

به آن آسماني كه دلش سراسر ستاره بود، اميدي كه پلكاني به آسمان بود و دو حجمي كه در يكديگر به صعود به آسمان همت كرده بودند.

اگر توانستي به ياد ندايي باش كه يك نفس، بي ايستا، بي قيد زمان و مكان، آرام از خواستنت ميگفت، به ياد تمامي دلم ميخواهدت حالاها.

بيشك هر زماني ميتوان بندهاي عشق با دست و دندان گشود، دو گوي مقدس چشمان افسونگر را فرو بست و شيار مورب آكنده به عسلِ لب را فرو بست.

بيشك اين چالش عظيم رفتن و ماندن را تا ابد ميتوان ادامه داد.

كاش ميشد تنها نشد و حماسه ي جوريدن را هر لحظه از نو نوشت، روي زيلوي اعتماد در بستري از داشتن غلطيد و آنقدرها نزديك بود كه نفسها بريده و يكصدا ميشد و نوشيدن عشق معنا ميگرفت و لمس رويا شكفته ميشد و آرامش برقرار ميگشت

کاش نزدم بماني تا روحت را، رفيع مراحل بلند آوازه ي ذهنت را میشناختم، حجم ات را میآموختم، لحظه لحظه تا عميقترين جاي احساست ميرفتم و تا دورترين پرتگاه پيدا و پنهان رنجت را میپیمودم، دشتهاي فراخ ابعادت را ميکاويدم و از فراسوي تپه هاي شعف، در آرزوي دوردستهای ممكن و ناممكن، به بستر درياي تنت، غرقِ در اميدِ رسيدن ميشدم. در بوستان داشتنت، گلبانگ خواستنت را ميسرودم و در هواي بودنت، مست و رها ميشدم و ديواري از آسودگي گرداگرد خويشتنمان ميكشيدم و نام عزيزت را در پيشاني ِ تقديرم مينگاشتم.

اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم سازیم و بنیادش در اندازیم

 

انتخاب  را دانلود كنيد

پ ن :

1)                      293. دوستت دارم

2)                     سهمِ ما از زندگی‌

یک اتاق

یک تخت

یک بغل

بیشتر نیست

3)                     هر شب که می خواهم بخوابم

می گویم

صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ

وانمود می کنم

هیچ دل تنگ نبوده ام

صبح که بیدار می شوم

می گویم

شب، با چمدانی بزرگ می آید

و دیگر

نمی رود

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۱۶ ب.ظ توسط مشرقی| |

دنيا آكنده از مخالف خواني ها در عين همخواني هاست.

زندگي، همه جا چون رودي بي ايستا، در دالان بي انتهاي زمان، موزون و ممتد به پيش ميرود، فارغ از آنچه در هر پيچِ سرابِ پايان، در انتظار است.

هر لحظه، خواستن، توأمان خواهشي هميشگي، چون زبانه اي در من شكفته ميشود. اما متداوم، جهنمي سرگردان، در گريبان آرامشم، چنگ فرو ميبرد و در باور محكم ايمان به داشتن، چون رخنه ي عذاب آورِ نداشتن، سو سو ميزند.

به هيچ مي انگارم.

مديد مدتيست كه سفر در تو آغاز شده است.

چون شفقي در آن سياهي ِ گسترده ي روحِ خسته ام، در امتداد آسمانِ تعلق داشتن، پديدار شدي، در تو آويختم چونان نيلوفر غمگيني كه آغوشي از داشتن ميطلبيد.

از نگاهت ميگريختم كه چشمانت از قعر جهنمي آتشين كه بودم، انوار بهشتي از شوق بود، به كلام بسنده ميكردم كه در محفل جانان، چه جاي تآمل، كه وقت اندك بود و مجال دوباره ديدن، سخت نامعلوم مينمود.

باري، وسعتي بود تازه، مهياي سفر شدم تا به ماوراي آنچه ناپيدا بود، دست يابم. در جان، شوقِ خواستن فزوني يافته بود و بالهاي اشتياق براي طي الارض دشت جانت، گشوده بودم و در انديشه، گرداگردت جوانه ميزدم.

شگفت لبخندي، ژرف نگاهي و لطيف انديشه اي داشتي كه روانم به وجد آوردي و مشتاق از داشتنت به پيشگاهت ركوع خضوع كردم و در آستان خدايت، سجده شكر بجا آوردم.

گرم از الوان درخشان وجودت، سرمست از تنفس در هواي تو، در خيل بوستان خرابات حضورت، قيد از حيات بر ميدارم، خوش است سر بر زانوي آرامش تو، مردن.

و بدين سان در لفافه حضورت و در كشاكش مهربانيت، بي انتها بي نياز از عالم، هر لحظه نيازمند داشتنت ميشدم.

در پسين روزهاي طوفاني كه مدتها بر من ميگذشت و در انتهاي اميدوار رنج ها و رها از برزخ نرسيدن ها، دلبستگي در من آغاز شد و هوس هميشگيِ به ورطه خطر افتادن، مرا به انجامِ روانه شدن تا ابديتِ تو، راضي كرد.

چشمهايم را بستم، آنچه نبود و هر چه بود را شمرده در انبان توشه نهاده به دشت فراخ لقاي تو براي درك خاصيت آرامش تو و فعليت يافتن افسانه ام، به اميد وصالت روان شدم و ايدون باد كه دوان تا سر سائيدن بر آستان حضرت تو بيايم و تو در انجام، به وقتگاهِ رسيدن كه نيمه جان، مرگ را ميپايم، بوسه هاي نوشدارويت را حواله ام كني،

 تصورش نيز مرا كافيست.

در حرير بودنت، گرداگرد خواهش آغوشت، فراتر از عشق در مهتابي ترين لحظه هاي شب، گيراگير ازدياد بوسه ها، در بحبوحه ي فوران خواستنت، همواره چيزي در من متبلور ميشود، حجمي روشن از دوست داشتن كه از فراخي اش آسايش از من رخت ميبندد و از درخشش به آفتاب زندگي ام مبدل ميشود.

در خود كوچك ميشوم از بزرگي تو، رويايي در خويشتنِ واقعي اينروزها ميشوي.

طعم ميدهي به هرچه گس مينُمود، چه هست شيرينتر از عسل همواره ي لبانت.

رنگ ميدهي به خاكستري حيات، چه هست خوشرنگ تر از گوي بلور چشمانت.

ميخواهم زندگي كنم، عميق در حال و هواي تو

 

I wish l could make you.

Derstand how l love you

 

 

پ ن :

1)                      289. دوستت دارم

2)                     یعــــنی می رسـَد روزی

کـــه رویِ همـین صفـحـه بنوـیسم:

آمـــد

کـــه بمــــآند

3)                     در این خانه ی پر سایه !!

کمتر بگو

آفتاب بیا

آفتاب بتاب

بگو

... باران بیا

باران بــــــــــــــبار

باران ببـــــــــــــــــــــــار

                    تاریک باد خانه ی مردی، که نمی‌‌جنگد برای زنی‌ که دوستش دارد

نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۸ ق.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>