دنيا آكنده از مخالف خواني ها در عين همخواني هاست.
زندگي، همه جا چون رودي بي ايستا، در دالان بي انتهاي زمان، موزون و ممتد به پيش ميرود، فارغ از آنچه در هر پيچِ سرابِ پايان، در انتظار است.
هر لحظه، خواستن، توأمان خواهشي هميشگي، چون زبانه اي در من شكفته ميشود. اما متداوم، جهنمي سرگردان، در گريبان آرامشم، چنگ فرو ميبرد و در باور محكم ايمان به داشتن، چون رخنه ي عذاب آورِ نداشتن، سو سو ميزند.
به هيچ مي انگارم.
مديد مدتيست كه سفر در تو آغاز شده است.
چون شفقي در آن سياهي ِ گسترده ي روحِ خسته ام، در امتداد آسمانِ تعلق داشتن، پديدار شدي، در تو آويختم چونان نيلوفر غمگيني كه آغوشي از داشتن ميطلبيد.
از نگاهت ميگريختم كه چشمانت از قعر جهنمي آتشين كه بودم، انوار بهشتي از شوق بود، به كلام بسنده ميكردم كه در محفل جانان، چه جاي تآمل، كه وقت اندك بود و مجال دوباره ديدن، سخت نامعلوم مينمود.
باري، وسعتي بود تازه، مهياي سفر شدم تا به ماوراي آنچه ناپيدا بود، دست يابم. در جان، شوقِ خواستن فزوني يافته بود و بالهاي اشتياق براي طي الارض دشت جانت، گشوده بودم و در انديشه، گرداگردت جوانه ميزدم.
شگفت لبخندي، ژرف نگاهي و لطيف انديشه اي داشتي كه روانم به وجد آوردي و مشتاق از داشتنت به پيشگاهت ركوع خضوع كردم و در آستان خدايت، سجده شكر بجا آوردم.
گرم از الوان درخشان وجودت، سرمست از تنفس در هواي تو، در خيل بوستان خرابات حضورت، قيد از حيات بر ميدارم، خوش است سر بر زانوي آرامش تو، مردن.
و بدين سان در لفافه حضورت و در كشاكش مهربانيت، بي انتها بي نياز از عالم، هر لحظه نيازمند داشتنت ميشدم.
در پسين روزهاي طوفاني كه مدتها بر من ميگذشت و در انتهاي اميدوار رنج ها و رها از برزخ نرسيدن ها، دلبستگي در من آغاز شد و هوس هميشگيِ به ورطه خطر افتادن، مرا به انجامِ روانه شدن تا ابديتِ تو، راضي كرد.
چشمهايم را بستم، آنچه نبود و هر چه بود را شمرده در انبان توشه نهاده به دشت فراخ لقاي تو براي درك خاصيت آرامش تو و فعليت يافتن افسانه ام، به اميد وصالت روان شدم و ايدون باد كه دوان تا سر سائيدن بر آستان حضرت تو بيايم و تو در انجام، به وقتگاهِ رسيدن كه نيمه جان، مرگ را ميپايم، بوسه هاي نوشدارويت را حواله ام كني،
تصورش نيز مرا كافيست.
در حرير بودنت، گرداگرد خواهش آغوشت، فراتر از عشق در مهتابي ترين لحظه هاي شب، گيراگير ازدياد بوسه ها، در بحبوحه ي فوران خواستنت، همواره چيزي در من متبلور ميشود، حجمي روشن از دوست داشتن كه از فراخي اش آسايش از من رخت ميبندد و از درخشش به آفتاب زندگي ام مبدل ميشود.
در خود كوچك ميشوم از بزرگي تو، رويايي در خويشتنِ واقعي اينروزها ميشوي.
طعم ميدهي به هرچه گس مينُمود، چه هست شيرينتر از عسل همواره ي لبانت.
رنگ ميدهي به خاكستري حيات، چه هست خوشرنگ تر از گوي بلور چشمانت.
ميخواهم زندگي كنم، عميق در حال و هواي تو
I wish l could make you.
Derstand how l love you
پ ن :
1) 289. دوستت دارم
2) یعــــنی می رسـَد روزی
کـــه رویِ همـین صفـحـه بنوـیسم:
آمـــد
کـــه بمــــآند
3) در این خانه ی پر سایه !!
کمتر بگو
آفتاب بیا
آفتاب بتاب
بگو
... باران بیا
باران بــــــــــــــبار
باران ببـــــــــــــــــــــــار
تاریک باد خانه ی مردی، که نمیجنگد برای زنی که دوستش دارد
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
