مهدی کروبی همچنین رفتار سخیف برخی جریانات خاص با آثار و اندیشه های امام خمینی را محکوم و افزود:” آراء و اندیشه های امام خمینی بر اساس سلیقه و مصلحت خودشان مطرح میشود. چرا درباره فرمان هشت ماده ای امام یا تحمل نقد و انتقاد ایشان برای اداره حکومت حرفی نمیزنند؟”
به گزارش خبرنگار سحام نیوز، متن کامل این نامه بدین شرح است:
ادامه مطلب
صحيفه امام (ره)، ج10، ص: 311
شما از ولايت فقيه نترسيد، فقيه نمىخواهد به مردم زورگويى كند. اگر يك فقيهى بخواهد زورگويى كند، اين فقيه ديگر ولايت ندارد. اسلام است، در اسلام قانون حكومت مىكند. پيغمبر اكرم هم تابع قانون بود، تابعِ قانون الهى، نمىتوانست تخلف بكند. خداى تبارك و تعالى مىفرمايد كه اگر چنانچه يك چيزى بر خلاف آن چيزى كه من مىگويم تو بگويى، من ترا اخذ مىكنم و وَتينَت را قطع مىكنم! «1»
(1)- اشارت است به آيات 43 تا 46 از سوره« الحاقه»:« وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْاقاويلَ لَاخَذْنا مِنه بَالْيَمينِ، ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتينَ». و اگر محمد(ص) به دروغ به ما سخنانى ميبست، با قدرت او را ميگرفتيم و رگ دلش را قطع ميكرديم
این روزهای لعنتی در پی آن شبهای بیخوابی، فرسوده ام میکند.
گذر این روزها مرا میترساند.
کهن ترین رشته کوه های فاصله، در میان دشت ها رشد میکند و سربه فلک کشیده تر میشوند.
تمام تلاشها، یکسان به بیراهه منتهی میشوند.
شرنگ به جان نیوشانده میشود.
یار در جستجوی خلوت خویش است.
این خانه برای یار، آسوده نیست. آسان نیست، دلخواه نیست، توأمانِ آسایش نیست.
از آتش خواستنش، گُله ای بیش نمانده است.
چیزی در من زبانه میکشد.
یار به رفتن، عادت کرده است.
اضطراب، به گریبان آرامشم، چنگ انداخته است.
خدا، کجای این نبرد ایستاده است؟
سردی این همه برف را
گرمی کدام بوسه ات جبران می کند؟
جسارت زمستان را چگونه ببخشم
وقتی این گونه رخنه کرده است، در باور روز هایم؟
بیچاره بهارم
که دست به دست
آواره شد به جست و جوی آغوشت
و تو حتی
در خواب هایم هم پیدایت نمی شود
........
پ ن:
۱) دنیا پر از تضاد است. درحالیکه در گوشه ای به اوج خوشبختی میرسی، در پایان راه جهنم انتظارت را میکشد
در خیابان های شب
دیگرجایی برای قدم هایم نمانده است
زیرا که چشمان ات
گستره ی شب را ربوده است.

امام خمینی - ولايت فقيه(حكومت اسلامى)، ص: 2-51
وقتى مىگوييم ولايتى را كه رسول اكرم (ص) و ائمه (ع) داشتند، بعد از غيبت، فقيه عادل دارد، براى هيچ كس اين توهم نبايد پيدا شود كه مقام فقها همان مقام ائمه (ع) و رسول اكرم (ص) است. زيرا اينجا صحبت از مقام نيست؛ بلكه صحبت از وظيفه است.
«ولايت»، يعنى حكومت و اداره كشور و اجراى قوانين شرع مقدس، يك وظيفه سنگين و مهم است؛ نه اينكه براى كسى شأن و مقام غير عادى به وجود بياورد و او را از حد انسان عادى بالاتر ببرد. به عبارت ديگر، «ولايت» مورد بحث، يعنى حكومت و اجرا و اداره، بر خلاف تصورى كه خيلى از افراد دارند، امتياز نيست بلكه وظيفهاى خطير است.
خداوند متعال رسول اكرم (ص) را «ولىّ» همه مسلمانان قرار داده؛ و تا وقتى آن حضرت باشند، حتى بر حضرت امير (ع) ولايت دارند. پس از آن حضرت، امام بر همه مسلمانان، حتى بر امام بعد از خود، ولايت دارد؛ يعنى، اوامر حكومتى او درباره همه نافذ و جارى است و مىتواند قاضى و والى نصب و عزل كند. همين ولايتى كه براى رسول اكرم (ص) و امام در تشكيل حكومت و اجرا و تصدى اداره هست، براى فقيه هم هست. لكن فقها «ولىّ مطلق» به اين معنى نيستند كه بر همه فقهاى زمان خود ولايت داشته باشند و بتوانند فقيه ديگرى را عزل يا نصب نمايند. در اين معنا مراتب و درجات نيست كه يكى در مرتبه بالاتر و ديگرى در مرتبه پايينتر باشد؛ يكى والى و ديگرى واليتر باشد.
صحيفه امام خمینی، ج11، ص: 465
از ولايت فقيه آن طورى كه اسلام قرار داده است، به آن شرايطى كه اسلام قرار داده است، هيچ كس ضرر نمىبيند. يعنى آن اوصافى كه در ولى است، در فقيه است كه به آن اوصاف خدا او را ولىّ امر قرار داده است و اسلام او را ولىّ امر قرار داده است با آن اوصاف نمىشود كه يك پايش را كنار يك قدر غلط بگذارد. اگر يك كلمه دروغ بگويد، يك كلمه، يك قدم بر خلاف بگذارد آن ولايت را ديگر ندارد.
استبداد را ما مىخواهيم جلويش را بگيريم. با همين مادهاى كه در قانون اساسى است كه ولايت فقيه را درست كرده اين استبداد را جلويش را مىگيرند. آنهايى كه مخالف با اساس بودند مىگفتند كه اين استبداد مىآورد. استبداد چى مىآورد. استبداد با آن چيزى كه قانون تعيين كرده نمىآورد. بلى ممكن است كه بعدها يك مستبدى بيايد. شما هر كارىاش بكنيد مستبدى كه سركش است بيايد هر كارى مىكند. اما فقيه مستبد نمىشود. فقيهى كه اين اوصاف را دارد عادل است، عدالتى كه غير از اين طورى عدالت اجتماعى، عدالتى كه يك كلمه دروغ او را از عدالت مىاندازد، يك نگاه به نامحرم او را از عدالت مىاندازد، يك همچو آدمى نمىتواند خلاف بكند.
خیره به او مینگرم.
صورت گِرد اش، به سیمای فرشته عشق میماند.
پی میبرم که چیزی در من ریشه میدواند. میفهمم که دوستش دارم.
زمان میگذرد، سخن به کلام آغشته نمیشود. جغرافیاهای متفاوت، زبان مشترکی ندارند.
رابطه ای نیست. چهره از خاطر کمرنگ میشود. تلاش میکنم راه دیگری بیابم.
تنها با نگاه کردن نمیتوانم به وسعتش پی ببرم، بلکه باید در او سفر کنم. باید افق ها را سپری کنم تا به ماورای آنچه پنهان کرده است، دست یابم.
به احساسم عمق میدهم، اشتیاق در من بال میگشاید. به همه ی داشتن هایش می اندیشم.
تعلّق،
وقتی در من جوانه ميزند، تمام خطوطی که بر اطراف خود تنیده ام، قوانینی که بر رفتارم نظارت میکردند را از دست میدهم و ضابطه ای تازه مرا در خویش میگیرد، از اسارت تارِ ارزشها رها میشوم و در آزادی خجسته میگردم و بهای نظارت ابدی اش را میپذیرم.
نیاز،
وقتی ترانه های شور و اشتیاق را در خود میکُشد، شیطان میشود. فریبت میدهد، به خویش میخواندت. به وَجد می آوردت. بدینسان در پیشگاهش، سُجده میکنم.
رقیب،
به سپیدی برف، به سرخی خون، به سیاهی آبنوس، الوان لطافتش به هر رنگی باشد، انبوه مشتاقانش، همیشگی اند. میپندارم، شگرفی را خواستارم که داشتنش را افتخار میدانم.
لذّت،
چگونه میتوان سرود خدا را در سرزمینی بیگانه خواند، سرمست از معجون سرخ رنگ در بیابان هلاک شد، از تپه بهشتی فرود آمد که به درّه ای عمیق منتهی میشود. هرگز نمیتوان در تن بیگانه، آرامشی یافت. لمس رویا، باید با او،تنها او، شکل گیرد.
عشق،
وقتی به یکی شان دل می بندی، تنها به یکی شان، در میان خیل بوستان که باشی، هرگز چشم از او بر نمیداری، هیج سرابی، سراب تو را در بر نمیگیرد. لاجرم به خواسته هایت، صورت واقعیت میبخشی و زندگی از نو زاده میشود.
وقتی دلتنگ میشوم از بستر حوادث به بستر او میروم، در لفافه مهر، آرامش او، مرا در بر میگیرد، که ترس گنگ مرا، در اعتقاد خویش منحل میکند. که ثُباتش، اثبات انتخاب مرا نشان میدهد، که بی نیازی اش، نیاز مرا به داشتنش بیشتر میکند.
خوشحالم که هوادارِ فرشته هستم. پرستیدگارِ نوری که در دل پلیدی سیاه شب، نماد پاکی روشنایی ست.
چیزی
در پس مردمک هایت پنهان بود
که حواس بادبادک دلم را پرت کرد
وگرنه محال بود
این طور گیر کند میان دست هایت
.....
پ ن:
1) هنر در سیمای یک زن است.
2) کوهنورد تنها هرگز به قله نمی رسد.
می آیی،
آبشاری از داشتن، میشوم.
دو تن، به هم میسایند، با هم می آسایند.
شرم، به وقت خواهش، در گیراگیر ازدیاد بوسه ها، گیرانده در حریر خواستن، متبلور میشود.
میروی،
مهتاب لذت هاي من، آه پشت ابر پنهان شدي و من، دورمانده از عشق، چون پیامبران، دنيا را تیره گون ديدم.
تنهایی ام، به وقت نبودن، در بحبوحه فوران خاطره ها، در زبریِ نداشتن، بیکران عمق میگیرد.
when you have nothing left
but love than for the first time you become aware that love is enough
......
پ ن :
۱) شهر، جای کوچکيست برای چيزهای بزرگ
عاشقانه را دانلود کنید
در جهانی دگرگون از عصری متفاوت، تمام لحظه ها، رنگ تعلّق گرفته اند.
چقدر طعم زندگی، شیرین است، مزه لب تو را میدهد که وقتی لمس نمیشوند، تصویر میشوند.
چقدر رنگ زندگی، روشن است، طرح موی تو را دارد که وقتی لمس نمیشوند، بوئیده میشوند.
کنار تو، رها در میان آشوب ها، آرامش را احساس میکنم.
کنار تو، غرق در میان خواهش ها، بوسه را تجربه میکنم.
تو، رویایی و من، طرحی مبهم اما حاضر در جغرافیای تازه ای که به همت خویشتن، خشت به خشت میسازیم. آنگونه که خود میخواهیم، حَرجی نیست اگر گاهی حضورم خط خطی میشود، حرفهایم، اعمالم، رفتارم، وجودم بیهوده میشود، مرد را برای عاشقی آفریده اند، همخانه با تمام مصائبی که آفریده شده است.
اینروزها، خاطره میسازیم، روزی خواهد آمد که تمام آنها را زندگی خواهیم کرد. ایمان دارم.
معشوق ابدی من باش.
شهر جای عميقيست
برای چيزهای کوچک
خيابانها عاشقند
به اصطکاک کفشها
......
پ ن :
۱) این قدر نگویید این جهان به شما چیزی بدهکار است. این جهان هیچ چیزی به شما بدهکار نیست، چون او قبل از شما اینجا بوده است.
سرابِ ردّ پای تو را دانلود کنید
امروز از صبح که برخاسته ام، ابری ام.
کوفتن خودم به در و دیوارِ خانه، تا شب به طول انجامید تا سرانجام یک دلِ سیر بِبارم.
من، که توی سیاهیا، از همه روسیاه ترم، میون اون کبوترا، با چه رویی بپرم.
در تاریکی اتاق، نورِ مانیتورِ کامپیوتر، طرح سیاهی از وضعیتم را نشان میدهد.
آنسوی اتاق، پشت پنجره، تاریکیِ شب، سپیدیِ دندانِ طمعش را نشانم میدهد. صدایش آشناست.
برگرد به لذّت، رها شو از این رنج ها، نَرو در این راهِ نرسیدن ها. بیا به آنچه داشتی، دلخوش باش.
دست بردار ازین همه دلبستگی، خسته شو از این همه دوست داشتن. راضی باش به ممکن ها.
چشمهای شب، چون نگاتیوهای ممتد، گذشته را صامت نشان میدهد. دلتنگم اما چیز دلخواهی نمیبینم.
در عین ناباوری، دست هایم را به آغوش هوس های همیشگی اش، متمایل میبینم. آنقدر راهِ بازگشت نزدیک است که لازم نیست حتی برخیزم، انگار اراده کنم، به صلیب سینه های سیاهِ عریانش، بوسه میزنم و بعد، برای ابد، همخواب میشویم. چشم هایم را میبندم، انگار که به تقدیرِ صفر راضی شده ام.
به یکباره میترسم. ناگهان تمامِ تنم میلرزد. شانه هایم از سنگینیِ گرمای یکباره ای، داغ میشود. سرم را برمیگردانم. تقلا میکنم که رها شوم، انگار دست ندارم، کِتفهایم، آب شده اند. دستهایم از شانه جدا شده اند.
جیغ میزنم. اتاق روشن میشود. شرم روی صورتم میماسد.، خدا، روبروی من نشسته است. میخواهم برخیزم، پا ندارم. لَگنم آب شده است، نمیدانم چرا از این همه درد، نمرده ام. نگاهِ خدا که میکنم، لبخند میزند، بُغضم میترکد، گریه ام میگیرد. راهِ نَفسم باز میشود، خدا، دستش را دور گردنم میپیچاند، سرم را به سمت زمین خم میکند. انگار که مسموم شده باشم، تمام معده ام را بالا می آورم. حالم کمی بهتر میشود.
میگویم: از صبح کجا بودی؟
میگوید: نخواستی که باشم.
یادم نمیآید از صبح چه کرده ام. انگار امروز را از غروب شروع کرده ام.
میگویم: پس چرا بیخبر آمده ای؟ یادم نمیآید کجا خواسته بودمت.
میگوید: تو بخواه، من همیشه همین حوالی ام.
میگویم: دستهایم را پس نمیدهی؟
میگوید: خودت نمیخواهیشان.
تا میخواهم بگویم: دروغگو. پنج انگشت دستش، صورتم را سرخ میکند.
دوباره بغض میکنم. دوباره میزند. گریه ام میگیرد. دوباره میزند.
میگویم: قادرِ متعال، قهارِ رحیم، مَلک عذابت کجاست. چه شده که خودت دست بکارِ زجرکُشی شده ای؟
میگوید: خودت خواسته بودی، قرارمان این بود.
تازه یادم می افتد. آری، خودم خواسته بودم.
از حوالی نیمه شب گذشته بود،
در اتمامِ ختم یک الرحمن، در فورانِ ندایی بهشتی که مدام میگفت: فبایِّ آلاءِ ربِّکما تُکذبان،
در کنار تمامِ موجودیت دوستداشتن، از دروازه رحمت امام رضا (ع) با ارمغان تمام دلخوشی های امروزها، وارد صحن اصلی بارگاه شدم، آنقدر بیمقداریم در برابر آن عظمت بارگاه، به چشمم آمد که ضعف کردم. بارگاه، بلند، سر بر آسمان سائیده بود و من به زمین، میخ شده بودم. آنقدر مغرور و سربلند که هرگاه بیادش می افتم، تمام تنم میلرزد، قالب تهی میکنم.با اعتماد به نفسی که از همشانگی با او نصیبم شده بود، کشان کشان تا روبروی پنجه فولاد، رسیدم، تمام دلخوشی ام کنارم ایستاده بود.
به خدا گفتم:
تمام زندگی ام را برای داشتنش میبخشم. تو کنار من قرارش داده ای، خودت کنار من نگاهش دار.
آنکه دوستش میداشتم، آنکه انگار سالها در انتظارش بودم، نزدیکترین جای وجودم، در آغوشم بود. گریه ام گرفت. خدا، پیش از آنکه به پایان کلامم برسم، او را بخشیده بود. پیشانی اش را بوسیدم.
به خدا گفتم:
یادم باشد، اگر لحظه ای نخواستمش، تمام زندگیم را بگیری.
یادت باشد، اگر لحظه ای نداشتمش، از زندگی ام خواهی رفت.
این بار محکمتر میزند. از شدت ضربه دستانش، گریه ام میگیرد.
میگوید: آدمیزاد برای خدا شرط نمیگذارد.
میفهمم که حرصش را در آورده بودم، میخندم. میخواهم دوباره بگویم.
تنم دوباره میلرزد. هر چه تلاش میکنم، صدایم در نمیآید.
میگوید: هوس بازگشت به آغوشِ گذشته ی شب گونه ات را داشتی! پیش از آن، تمام زندگی ات را میگیرم.
دستانش به سمتم میآید، خودم را برای آخرین فشار روی گلویم، برای مرگ، آماده میکنم. چشمانم را میبندم.
لهیب آتشی را حس میکنم، لحظه ای از ذهنم میگذرد که بگویم: بخاطر دوستداشتن، حالا نمیرانم، این بار، ببخش.
پیشانی ام لمس میشود، داغ میشود، چشمهایم را باز میکنم، انگار سجده کرده ام.
یادم می افتد، پیشانی روی مُهر گذاشته بودم و دستانم روی گونه هایم را تا بالای چشمهایم پوشانده بود.
خیس از گریه شده ام. سردم است، پنجره را میبندم.
از لحظه ناامیدی، حداقل امشب، امیدوار بازگشته ام.
........
پ ن :
۱) چه دعایی کُنمت بهتر از این که خدا، پنجره ی باز اتاقت باشد.
اسماء الله را دانلود کنید
ادامه مطلب
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
