گاهی هرچه پاک میمانی، لطافتت را از گزند اغیار، دور نگه میداری و  کسی را به خلوتگاهت، بارِ عام نمیدهی، باز هم از هراس ایمن نمیمانی.

سیب سبز زندگی ات با سیلیِ آشنایی، قرمز میشود.کبود میشود.

گاهی هرچقدر اوج بگیری، طراوتت را به رخ پلشتی ها بکشی، به پهنه آسمان، به سینه بلندترین محالات هم که رسیده باشی، در ذهنِ برکه ای که در زمین جاخوش کرده است، وارونه میگردی.

خورشید که باشی هم، با ابر کوچکی، تحریف میشوی

بانو،

بگذار زندگی ات آنقدر ژرفا بگیرد که عمق خوشبختی ات را نتوان اندازه گرفت.

رها شو و به طاق دست نایافتنیها بِرس و بدان کسی که ستارگان را بچیند انگشتانش زخمی خواهد شد.

دریای بیکران باش که با سنگ کوچکی طغیان نکنی.

......

پ ن:

1)       دیوانه ی توام، دیوانه از قفس، هرگز نمی پرد

نوشته شده در سه شنبه هشتم تیر ۱۳۸۹ساعت ۷:۳۵ ب.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>